وقتی در وبلاگ عالی جمله مثبتی در مورد تاثیربخشی قانون 68 ثانیه خواندم، اول به خاطر اتفاق خوبی که برایش افتاده بود ولی دقیقا نمی دانستم چیست خوشحال شدم. بعد ناگهان به گذشته ای پرت شدم که در آن، پیش از آن که حتی بیست سالگی را تجربه کرده باشم، قانون جذب را کشف کرده بودم! =) موضوع از این قرار بود که در دوران لیسانس، من سمبل مسلم یک دختر سرخوش، بی خیال و پر از آرامش و انرژی مثبت بودم و در بسیاری از زمینه ها هر چه می گفتم اتفاق می افتاد! اما گاهی وقتی دوستانم از من می خواستند چیزی را به زبان آورم تا اتفاق بیفتد، می گفتم امروز ذهنم آمادگی این کار را ندارد. و این واقعا چیزی بود که احساس می کردم. من متوجه شده بودم برای اتفاق افتادن چیزی که می گویم باید ذهن و روحم خیلی آزاد و رها باشد؛ حالا بماند که دوستانم این حرف را جدی نمی گرفتند و همه چیز را به حساب خوش شانسی یا تصادف می گذاشتند.
خلاصه، در همان سالهای دانشجویی در دوران لیسانس بود که در یکی از کلاسهایمان با قانون جذب آشنا شدم و فهمیدم که من سالهاست دارم از آن استفاده می کنم و از یک زندگی موفق و بر وفق مراد نهایت لذت را می برم.
حالا سالها از آن زمان گذشته و در زندگی من اتفاقهای عجیب و غریب و معمولی بسیاری افتاده که گاهی خوب بوده و گاهی بد. برخی از این اتفاقها، قدرت ذهن و روحم را تحلیل برده و بخشی از انرژیهای مثبتی را که در تار و پود وجودم تنیده شده بود را از من گرفته است.
اما با همان یک جمله و با مرور آن خاطرات، ناگهان به خودم آمدم و تصمیم گرفتم شخصاً انرژی مثبت را به زندگی ام تزریق کنم! از فردای آن روز کارم شروع شد؛ درست اولین روزی که در ترم تحصیلی جدید کلاس داشتم. پیش از انجام هر کاری، آن کار را تصور می کردم که دارد به بهترین نحو ممکن انجام می شود و همین طور هم می شد. حتی قبل از رسیدن به خیابان، تصور می کردم که به محض رسیدنم، تاکسی جلوی پایم توقف می کند. توقف کرد! آن هم در خیابانی که معمولاً مجبور می شدم مدت زیادی منتظر بمانم تا یک تاکسی خالی از راه برسد. کلاسهایم به بهترین نحو ممکن برگزار شد و بهترین کلاسم همانی بود که به خاطر دشواری و تازگی درسش و تجربه اولم برای تدریس در مقطع ارشد کلی برایش استرس داشتم. بعد از کلاس هم یک جلسه کاری خیلی خوب و موفق داشتم که درست همان طور که می خواستم پیش رفت. و اتفاقهای خوب دیگر... کائنات همه کار و زندگی اش را تعطیل کرده بود و چسبیده بود به راست و ریس کردن کارهای من!
فردای آن روز، در یک مرکز مشاوره کارگاه آموزشی داشتم و مجبور بودم صبح زود از خانه بیرون بزنم تا قبل از دانشجوهایم آنجا باشم. با انرژی مثبت زیاد از خواب بیدار شدم و حرکت کردم. باز هم همه چیز خوب پیش می رفت. اما ته دلم حس می کردم کائنات دارد این طور نگاهم می کند: =/ و می گوید جان عزیزت دیگر دست از سر ما بردار و بگذار زندگیمان را بکنیم! ولی من دست بردار نبودم و یک روز عالی دیگر را هم پشت سر گذاشتم. آن قدر لبریز از انرژی مثبت بودم و ذهنم پر از کلمات مثبت شده بود که یک وقت به خودم آمدم و دیدم حتی موقع زمزمه شعر «من از دست غمت مشکل برم جان» به جای کلمه «مشکل» می گویم: «آسان»! آن قدر همه چیز طبق میلم پیش می رفت که باورم شده بود کائنات بنده زرخرید من است و حسی شبیه حس پادشاه قصه «شازده کوچولو» داشتم که خوشش می آمد دستور بدهد و یک نفر اطاعت کند و آن یک نفر برای من کسی نبود جز کائنات! آن قدر سرخوش شده بودم که شب وقتی وسط صندلی عقب تاکسی و بین دو مسافر دیگر نشستم و از شدت خستگی سرم را به طرف عقب بردم برای خودم تصویرسازی کردم که الان سقف تاکسی عقب برود تا من ستاره ها را تماشا کنم و خستگی ام در برود! ولی یک لحظه نگاه چپ چپ کائنات مرا به خود آورد و مثل انسان سر جای خودم نشستم!
و اما روز سوم؛ صبح که از خواب بیدار شدم، خستگی دو روز از صبح تا شب سر کلاس بودن و دو شب کم خوابیدن هنوز در تنم بود و باز باید صبح زود از خانه بیرون می زدم و خودم را برای جلسه دوم کارگاه به کلینیک می رساندم و بیش از 6 ساعت سر پا می ایستادم و با دانشجوها سر و کله می زدم. جوری خسته بودم که این بار خودم هم حوصله کائنات را نداشتم. ولی تصمیم گرفتم خودم را از تک و تا نیندازم. در حالی که تصور می کردم به محض رسیدن به خیابان تاکسی جلوی پایم ترمز می کند به خیابان رسیدم. بلافاصله یک تاکسی برایم بوق زد. من هم دست بلند کردم، راننده سرعتش را کم کرد و به نظر می رسید کمی جلوتر نگه می دارد. با سرعت به طرفش رفتم. ولی راننده هم سرعتش را زیاد کرد و رفت! من ماندم و پوزخند معنی دار کائنات! یک نفر از درونم دهانش را باز کرد تا بگوید: «خاک تو سرت کائنات»! ولی من جلویش را گرفتم. می دانستم امروز به خاطر خستگی جسمم، قدرت ذهن و روحم در حدی نیست که برای کائنات آقابالاسر بازی در بیاورم و خلاصه برای این که روز خوبی داشته باشم باید یک جورهایی با او کنار بیایم.
خوشبختانه بقایای انرژی مثبتی که در من مانده بود، باعث شد کائنات همچنان دور و برم موس موس کند و اگرچه کاملا مطیع نبود، ولی نگذاشت به من بد بگذارد و البته باید بگویم آن انرژی مثبتی که روز قبل در کلاسم دمیده بودم و به ذهن دانشجوهایم انتقال داده بودم هم بی تاثیر نبود و حالا این من بودم که برای تقویت ذهن و روحم از آنها انرژی مثبت دریافت می کردم.
- شنبه ۷ مهر ۹۷ , ۱۵:۳۹
- ادامه مطلب