کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفتر خاطرات یک عمه (۲۷)

۱. ظرف انار رو برمی‌دارم تا ببرم توی اتاق و با خواهرها و برادرم و خانمش بخوریم.

 از همان آشپزخانه، آرتمیس گوشه ظرف را می‌گیرد و با هم می‌بریم به تک تک افراد داخل اتاق، که حدود ده نفر هستند تعارف می‌کنیم. بعضی‌هایشان به آرتمیس می‌گویند خودت بهم انار بده و او این کار را هم انجام می‌دهد. 

بعد ظرف را می‌گذاریم وسط تا خودمان هم بنشینیم و انار بخوریم. یک دفعه متوجه می‌شوم آرتمیس با فاصله از من، ایستاده و به حالت قهر سرش را پایین انداخته. 

دستم را به سمتش دراز می‌کنم و می‌گویم: 

بیا پیش عمه. می‌خواهیم انار بخوریم. 

با دلخوری نگاهم می‌کند و می‌گوید: 

من خیلی کمک کردم!

یادمان رفته از خانم‌چه تقدیر و تشکر به عمل آوریم.😂😂😂

هفته قبل که (همان طور که در پست خاطرات قبلی نوشته‌ام) در چیدن سفره کمکم کرد کلی برایش ذوق کردم و هی گفتم آرتمیس به عمه کمک کرد. 

ولی خب این بچه آن‌قدر نسبت به ذوق کردن‌های ما بی‌تفاوت است که اصلا فکر نمی‌کردم برایش مهم باشد و دوباره انتظارش را داشته باشد. ولی داشت و به تریچ قبایش برخورده بود که کمک‌هایش نادیده گرفته شده😂

اولین واکنش ناخودآگاهم این بود که محکم بغلش کردم و قربان صدقه‌اش رفتم. 

بعد برای بقیه تعریف کردم چه گفته و با ذوق و شوق اضافه کردم: 

آرتمیس خیلی به عمه کمک کرده. براش دست بزنید. 

همه ذوق کردند و آفرین گفتند و دست زدند تا دلش راضی شد و آمد نشست شروع کرد انارهایی را که من و سارا در حال دون کردنشان بودیم را بخورد!


۲. ظهر بهش غذا می‌دادم. یک دفعه به دو قطعه خیلی ریز خیار در قاشق پر از سالادش اشاره کرد و گفت: 

این یه نی‌نی. اینم یه نی‌نی!😅

بعد وقتی قاشق پر از برنج و قورمه‌سبزی را بردم طرفش، سرش را عقب کشید و گفت:

من باباش رو می‌خوام!🙄

به یک لوبیای بزرگ اشاره کردم و گفتم:

این باباشه.

خورد!😂

دیگر تا آخر داشت نی‌نی و مامان و باباش را می‌خورد! در هر قاشق سالاد یا غذا به چیزی اشاره می‌کرد و می‌گفت: 

این نی‌نیه!

این مامانشه!

این باباشه!


۳. با نرجس غریبگی می‌کند. حتی حاضر نیست نگاهش کند و هر وقت او را می‌بیند خودش را جمع می‌کند. بعد یک دفعه دیدیم از کنار نرجس جنب نمی‌خورد و نرجس دارد در گوشی‌اش، به او عکس و فیلم نشان می‌دهد. حتی عمه نوشین را که تازه از راه رسیده بود پس زد. من رفتم و یواش یواش راضی‌اش کردم برویم پیش عمه نوشین. بهش گفتم با نرجس بای بای کن بریم. ولی باز هم حاضر نشد به او نگاه کند؛ فقط به خاطر گوشی کنارش مانده بود. پیش عمه نوشین هم فقط نشست روی پایش و شروع کرد کلیپ‌های کودکانه گوشی‌اش را ببیند و مرا هم پس می‌زد. گوشی‌ام را که رو کردم، عمه نوشین پر! آمد سراغ من. برتری گوشی من، بازی‌های روی آن بود!

لیلی
۲۱ آبان ۰۱ , ۰۸:۴۲

ای بابا همین کار رو می کنید که بچه عاشق گوشی میشه و عمه و خاله یادش میره

پاسخ :

بله متاسفانه🙄 الان دیگه دارم هی گوشی رو ازش قایم می‌کنم یا وقتی گوشی می‌خواد براش کتاب میارم می‌خونم یا بازی می‌کنیم تا بی‌خیال بشه
صبا ..
۱۷ آبان ۰۱ , ۰۲:۲۰

محکم فشارش بده، مثل انار آبلمبوش کن اصلا🥰😍🥰🥰😄

پاسخ :

باشه 😅😘😍
اتفاقا دوس داره :)))
خودت باش
۱۶ آبان ۰۱ , ۲۲:۲۱

❤️❤️❤️❤️

پاسخ :

😘😘😘
حامد سپهر
۱۵ آبان ۰۱ , ۰۸:۴۰

همینکه انار رو باهش شریک میشی یعنی خیلی عزیزه برات:))

پاسخ :

:)))
اناردوستی رو از خودم به ارث برده. من با اون شریک می‌شم ولی اون با من نه :)))
** دلژین **
۱۴ آبان ۰۱ , ۱۳:۴۳

وای منم دلم خواست بیام بگیرم بچلووونمش 

خدا حفظش کنه 

پاسخ :

من خیلی می‌چلونمش. یه دفعه‌م به نیابت از تو می‌چلونم :)
سلامت باشی عزیزم
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan