کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک عمه (۲۶)

۱. داره نقاشی می‌کشه یهو می‌گه من یه نی‌نی تو شکمم دارم. بعدم دستم رو گرفته می‌ذاره رو شکمش می‌گه ببین این‌جاست! دکتر می‌خواد بیارتش بیرون!


۲. مامانش داره یه سری فیلم ازش بهم نشون می‌ده که شعر خونده. یه جا تو فیلم به آرتمیس می‌گه بلند بخون. تا می‌رسیم به این‌جاش، آرتمیس برمی‌گرده به من می‌گه: مامانش گفت بلند بخون! مامانش؟! :)


۳. می‌گه بابا اذیتم می‌کنه. می‌گم چی‌کارت می‌کنه؟ می‌گه: بهم می‌گه رو گوشی مامان واینسا!


۴. باباش می‌گه: اسم عمه چیه؟ می‌گه خاله!


۵. یه چهارپایه پلاستیکی کوچیک تو خونه‌مون داریم، چون کوچیکه ارتمیس فکر می‌کنه مال خودشه. امروز می‌خواست دستاش رو بشوره، می‌گه صندلیم کو؟ می‌گم بیا بریم پیدا کنیم. راه افتادم و اونم پشت سرم. یهو می‌بینم با یه حالت اعتراض‌آمیزی می‌گه: خاله... عمه! برگشتم می‌بینم دستاش رو باز کرده بغلش کنم و چون من ندیدم داره صدام می‌کنه. دلم رفت براش.


۶. بهش می‌گم: آرتمیس می‌شه من تو رو بخورم؟ خیلی خوشمزه‌ای؟ با لحن عاقل اندر سفیه می‌گه: مگه من ماکارونی‌ام؟!


۷. من و آرتمیس داریم حرف می‌زنیم و گوشی‌بازی می‌کنیم. یه کم اون طرف مامان و باباش به شوخی سر این که مامانش می‌خواد یه چیزی تو گوشی باباش ببینه و باباش نمی‌ذاره کل کل می‌کنن. آرتمیس می‌گه: بابا نمی‌ذاره مامان ببینه. و تا وقتی با هم به صلح برسن همه حواسش بهشونه.


۸. وسط ناهار خوردن من، می‌خواد عروسکاش رو ببره بیرون جیش کنن، منم باید دنبالش برم. نفر آخرم خودش بود که البته حاضرم نشد با مامانش بره و من بردمش، وسط ناهار خوردن! :/


۹. یه جوجه براش خریده بودن الان که بزرگ شده آوردنش خونه ما روی پشت بومه. امروز بابا می‌خواست بره به جوجه غذا بده، آرتمیس گفت منم میام. گفتم بیا با هم بریم. ولی اون پشتش رو کرد به من رفت بغل آقاجونش و با هم رفتن! قبلا بدون من جایی نمی‌رفت و اصلا حاضر نمی‌شد بغل مامان و بابام بره.


۱۰. شیرین رو تو کوچه دیده و به محض دیدنش به هر دو تا سوراخ بینیش اشاره کرده و گفته از این لولو میاد، از اینم لولو میاد! :))))


۱۱. عاشق اینه که تو کارها کمک کنه. برای ناهار، قاشق‌ها رو بهش دادم گفتم بذار تو سفره. فکر کردم همین‌جوری می‌ذاره. ولی قشنگ چید دور تا دور سفره :). بعدم تو بردن تک تک چیزهایی که تو سفره می‌ذاریم با خوشحالی کمک کرد. حتی سر بشقاب خورش رو می‌گرفت با هم می‌بردیم سر سفره :)


۱۲. یادتونه که از اول می‌گفتم آرتمیس بی‌ذوقه و در برابر ذوق فراوان ما ممکنه یه لحظه گوشه لبش یه لبخند کمرنگ  بشینه؟ الان خیلی بهتر شده و واسه بعضی چیزها خیلی ذوق می‌کنه. ولی هنوزم واسه بعضی چیزها همون‌جوریه، حتی با این که خیلی خوشش میاد ازشون. مثلا یه کارهایی رو عمدا به این قصد که من با سر و صدا براش ذوق کنم انجام می‌ده ولی تو ظاهرش نشون نمی‌ده که از ذوق من خوشحاله! مثلا فرض کنید هی می‌ره روی بالش و می‌پره پایین و منو نگاه می‌کنه. من با هیجان می‌گم: افرررررین عمه، چه خوشگل پریدی. باریک‌ا... بعد اون دوباره می‌ره و می‌پره و اگه من واکنشی نشون ندم میاد جلوم می‌گه عمه ببین! و دوباره همون کار رو می‌کنه تا من ذوق کنم ولی خودش رو  نسبت به ذوقم بی‌تفاوت نشون می‌ده!

هوپ ...
۱۴ آبان ۰۱ , ۱۲:۳۱

عزیزدلم، خوبم :-*

پاسخ :

همیشه خوب باشی❤
هوپ ...
۱۴ آبان ۰۱ , ۱۰:۴۸

شرمندم واقعا شارمین که از این پستت به بعد نخونده بودم.

یعنی یک هفته

برای دو تا پست آرتمیسی دلم ضعف رفت. لطفا دیدیش از طرف من شکمشو ماچ کن :-*

پاسخ :

دشمنت شرمنده عزیز دلم.
اتفاقا این مدت همه‌ش یادم بهت بود ولی چون دیدم نمی‌نویسی گفتم شاید نیاز به خلوت و سکوت داری.

حتما 😅😘
خودت باش
۰۷ آبان ۰۱ , ۲۱:۵۹

۱. این تعبیر خوابت بود!

۱۲. این بی ذوق بودنش به خاله خودت رفته. یوقتا که همه داشتن ذوق می‌کردن عاقل اندر سفیه نگاهمون می‌کنه.

پاسخ :

۱. 😅
۱۲. آره😂
Reyhane R
۰۷ آبان ۰۱ , ۲۱:۵۰

ای جانم.

برادرزاده منم تو همین سن و سالاست.

هر موردی رو که تو ذهنم تصور میکنم

میبینم چقد شبیه ان به هم.

و چقدر شیرین🙂

پاسخ :

خدا حفظش کنه.
تو این ست اوج نمکشون رو به نمایش می‌ذارن😅😍
نرگس بیانستان
۰۷ آبان ۰۱ , ۱۸:۴۸

ی روز میام قورتش میدم میرم. 😑

پاسخ :

به قول خودش مگه ماکارونیه؟😅
𝙇𝘶𝘯𝘢𝘭𝘪𝘯 --
۰۷ آبان ۰۱ , ۱۴:۵۵

دلم برای مورد 4 و 5 ضعف رفت الان گریه میکنمT^T

خیلی این سری پست هاتون قشنگ و پر از وایب خوبن، این مدت که خبری ازشون نبود اندوهگین بودم:::)))

پاسخ :

عزیزم😍
نظر لطفته :)
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan