صحنه اول:
همان طور که پاهایم راهشان را به سمت خیابان نظر کج میکردند، خیلی جدی و محکم برای خودم توضیح دادم که:
"این فقط یک پیادهروی معمولی و تماشای ویترین مغازهها است و قرار نیست خرید کنیم."
بعد به خودم گفتم:
"چشم!
و یواشکی در ذهنم کفشها و شلوارها و مانتوها و روسریها و حتی لباسهای خانگیام را مرور کردم و تصدیق کردم که واقعا به چیزی نیاز ندارم.
به موجودی کارتم هم فکر کردم و بیشتر از قبل قانع شدم.
صحنه دوم:
داخل اتاق پرو، خودم را با مانتوی لش قرمز جیغ برانداز کردم و در همان حال، یکی که صدایش شبیه دختربچههای لجباز و یکدنده بود، در ذهنم با صدای بلند گفت:
"من که میخرمش... دوست دارم که بخرم... بعله... همینه که هست... من اینو میخرم.... خیلیام دوسش دارم... دلم خواسته اصلاً..."
آنقدر بلند گفت که چیزی از صدای والد درونم نشنیدم هیچ؛ تازه توی صورت دخترک هم لبخند زدم و ذوقش را کردم!
صحنه سوم
با کیسهی حاوی مانتوی قرمزم، خوشحال و شاد و خندان به پیادهروی ادامه دادم و نمیتوانستم لبخند پت و پهنم را جمع کنم. دلم خنک شده بود انگار! کلی کیف کردم.
تا الان هم چند بار پوشیدهام و عکس گرفتهام! حرکت غیرمنتظره و خلاف عرف شخصی خودم را دوست دارم... مانتوی لش قرمز جیغم را هم!😏😊
- يكشنبه ۱۵ اسفند ۰۰ , ۲۱:۰۶
- ادامه مطلب