دو تا از مراجعهای امروزم، یک خدا قوت بزرگ به تمام خستگیهای این چند وقت بودند:
اولی، نازنین، دختر نوجوانی با درجه هوشی متوسط، حافظه ضعیف و اضطراب بالا که اولین بار، حدود سه ماه پیش، مادرش او را به خاطر مشکلات تحصیلی فراوان به کلینیکم آورد و من بهش اعلام کردم تا وقتی اضطرابش درمان نشود، هیچ کار دیگری نمیتوانم برایش انجام دهم.
جلساتمان را شروع کرده بودیم و خیلی کند پیش میرفتیم. نازنین تمام تلاشش را میکرد ولی باید مسائل را بیش از حد برایش ساده میکردی و بارها و بارها با هم تمرین میکردید تا یاد میگرفت. برای تکالیفی مثل تنفس عمیق و... که باید روزانه انجام میداد، یکی در میان اتجام میشد ولی در جلسات، جدی و باپشتکار بود.
اخرین جلسه قبل از امروزمان حدود یک ماه پیش برگزار شده بود و قرار گذاشته بودیم جلسه بعدی زمانی باشد که دو هفته پشت سر هم، تکلیف روزانهای را که به او دادهام انجام داده باشد.
امروز آمد. تکالیف را دو هفته پراکنده و دو هفته مستمر انجام داده بود. مادرش گفت پیشرفت درسیاش خوب بوده، اضطرابش کم شده، کابوس و نیمهشببیداریهایش نزدیک به صفر شده. همهی اینها را در برق چشمهای نازنین هم میشد دید. چهرهاش شاد بود. نه این که هیچ ردی از اضطراب نباشد. ولی آرامش هم بود. خودش هم میگفت نسبت به قبل خوشحالتر است.
نفر دوم ساینا بود. دختر کلاس چهارمی که هفته پیش، پدر و مادرش او را به زور اورده بودند و گفتند قبلا او را جای دیگری بردهاند و فقط یک جلسه رفته و دیگر حاضر نشده برود.
آن روز هم حاضر نبود بدون والدینش در اتاق بماند. بدون هیچ سوال و جوابی، کاملا مشخص بود که اضطراب وحشتناکی دارد. در جواب سوالهای سادهای مثل کلاس چندمی، حضوری را بیشتر دوست داری یا آنلاین و... میخواست بزند زیر گریه و با چشمهای خیسش زل میزد به مادرش تا او را از آن شرایط دشوار نجات دهد!
تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که دهانم را ببندم و با هم بازی کنیم. بازی کردیم؛ با آزادی کامل او؛ با راهنمایی گرفتن از او. خیلی بهش خوش گذشت و به وضوح معلوم بود که حالش بهتر است. حتی در طول بازی یکی دو بار هم خندید!
بعد از بازی، برایش توضیح دادم که هیچ اجباری برای آمدن ندارد. گفتم اینجا ما به کمک همدیگر مسائل را حل میکنیم و اگر بچهای دلش نخواهد من به او کمک کنم، به زور که این کار را نمیکنم. گفتم من خیلی دلم میخواهد تو را دوباره ببینم. ولی تصمیم با خودت است. میتوانی فکرهایت را بکنی و اگر دیدی دوست داری دوباره بیایی، به مامان بگو تا زنگ بزند و نوبت بگیرد. اگر هم دوست نداشتی میتوانی نیایی. شاید هفته بعد نخواستی بیایی ولی مثلا دو ماه دیگر فکر کردی بهتر است بیایی. میل خودت است. هر وقت که خواستی.
خداحافظی کردیم. بیرون، دوباره با چشمهای خیس به مادرش گفته بود که نوبت نگیرد و رفته بودند. امروز وقتی اسم ساینا را بین مراجعین دیدم، فکر کردم: خدا کند به زور نباشد. نبود.
به درخواست من، حاضر شد بدون مادرش در اتاق باشد. گفت جلسه قبلی را دوست داشته و خودش تصمیم گرفته دوباره بیاید. با هم حرف زدیم و بازی کردیم. بهش خوش میگذشت. میخندید. فقط یک بار چشنهایش خیس شد. بقیه مدت سر حال به نظر میآمد.
با پدر و مادرش که حرف زدم، گفتند واقعا خودش خواسته بیاید و اتفاقا خیلی هم ذوق داشته. برای آنها هم جالب بود و خوشحال بودند. وقتی رفتند بیرون، ساینا سرش را از لای در داخل اتاق آورد و با مهربانی گفت: خدافظ خانوم 😍
- يكشنبه ۷ آذر ۰۰ , ۲۲:۳۲
- ادامه مطلب