هفته پیش هر روز به جز یکشنبه، کارگاه داشتم. بعضی روزهاش دو تا کارگاه پشت سر هم. تازه کلاسهای دانشگاه هم بود. خیلی خستگی داشت. کارگاه پنجشنبه اصلا به دلم ننشست. به شدت خسته بودم و سرزندگی همیشه رو نداشتم. شبش هم جنازه رسیدم خونه.
مامان اینا برنامه ریختن برن کویر. دلم میخواست برم. ولی کلی کار داشتم. از یه طرف هم بعد یه هفته به اون شلوغی، واقعا نیاز داشتم یه سفر یه روزه برم. ولی نا نداشتم! گفتم اگه صبح حال داشتم میام. نداشتم. تا ظهر از رختخواب بیرون نیومدم.
ظهر زنگ زدم آرتین اینا اومدن خونهمون و یه ناهار خوشمزه براشون درست کردم که آرتین و خانومش که تو غذا خیلی مشکلپسندن کلی کیف کردن. بعد هم تا شب آرتمیس از سر و کولم بالا رفت.
شب دیگه نه از خستگی جسمی خبری بود نه از خستگی روانم. هر چند کلی کارِ نکرده مونده رو دستم، ولی ارزشش رو داشت. وقتی به کارگاه پنجشنبه فکر میکنم که اصلا دلچسبم نبود بیشتر میفهمم ارزشش رو داشت.
امروز دوباره یه کارگاه داشتم و حسااااابی بهم چسبید. نه فقط به من، به شرکتکنندهها هم؛ طوری که در پایان، به طور خودجوش، محکم و طولانی برام دست زدند و بعدشم کلی پیام تشکر داشتم... برای من این چیزا مهمه... رصایت درونی و بازخورد مثبت بیرونی از کارم یه دنیا برام میارزه.
امروز خسته نبودم. استراحت دلچسب جمعه کار خودش رو کرد
- سه شنبه ۲ آذر ۰۰ , ۰۰:۲۳
- ادامه مطلب