من هم کنکور دادهام. کمتر از یک ربع قرن پیش! اولین کنکور عمرم بود. قبول شدم. با رتبهی ۱۱۱۱. هیچ سهمیهای نداشتم. فقط و فقط درس خوانده بودم. همین! در تمام طول دوران دبیرستان، یک کرم کتاب واقعی بودم!
به جز حقوق، علوم سیاسی و جغرافیا، همهی رشتههای علوم انسانی روزانهی دانشگاه اصفهان را انتخاب کردم و تمام! یعتی فقط ۷ گزینه در برگهام نوشتم. اولی روانشناسی بود، دومی مشاوره و سومی علوم تربیتی. فقط اولی و دومی را نیاوردم و باید بگویم بعدها در کلاسمان با دخترهایی آشنا شدم که رتبه ۳۰۰ و ۸۰۰ بودند و آنها هم روانشناسی و مشاوره را نیاورده بودند؛ اما کمتر از ده سال بعد، وقتی من دانشجوی دکتری همان دانشگاه بودم، بچهها با رتبهی ۳۰۰۰ هم روانشناسی روزانه قبول میشدند! بگذریم!
من هیچ وقت کلاس کنکور ثبت نام نکردم. اصلاً نمیدانم آن زمانها چیزی به اسم گاج و قلمچی و... بود یا نه. حتی یک کتاب تست هم نخریدم و در کتابخانهی کوچک دبیرستان دولتی و کاملاً معمولی ما، ۹۹ در صد کتابهای تست و کمکدرسی، متعلق به بچههای ریاضی و تجربی بود که گویا مهمتر از علوم انسانی به نظر میرسیدند! حالا بماند که آن سال، حتی یک نفر از رشتههای آنها، دانشگاه دولتی قبول نشد و اکثر بچههای انسانی، با رتبههای خیلی خول (حتی دو رقمی) قبول شدند. باز هم بگذریم!
تنها کاری که کردم ثبتنام در کنکور آزمایشی بود که از طرف آموزش و پرورش استان اصفهان و با هزینهی مناسب، در سه مرحله برگزار میشد و در هر مرحله، یک سوم کتابها، به محتوای قبلی اضافه میشد. هیچ وقت برای این کنکورها درس نخواندم اما همیشه جزء ده نفر اول استان بودم.
از ۴ خرداد همان سالی که کنکور داشتم، شروع به درس خواندن برای کنکور کردم. درست فردای روزی که خواهر دومم هم عقد کرد و حالا دو جفت کبوتر عاشق داشتیم و یک فاختهی کنکوری و جوجه گنجشکی به اسم آرمین که از من جدا نمیشد و فقط یک اتاق مجزای درست و حسابی که هر کدام از دامادها زودتر میرسیدند، ان را اشغال میکردند و آن دیگری در ایوان مینشست و من بیجا و مکان میشدم!
تمام آن یک ماه را از اتاق آن طرف خانهی بزرگ مادربزرگ استفاده کردم. آرمین روزی چند بار بهم سر میزد. یک روز در میان به خانه میرفتم و دوباره برمیگشتم. خاله که خرداد همان سال، مرا به جشن فارغالتحصیلیاش در دانشگاه اصفهان (که آن زمان آرزوی بزرگ من بود) برده بود، کتابهای تستش را بهم داد. سه هفته وقت گذاشتم و تمام کتابهای درسیام را روزنامهوار خواندم. یک هفتهی آخر تست زدم. و بالاخره روز کنکور از راه رسید...
استرس داشتم؟! اصلاً. عین خیالم هم نبود. انگار نه انگار که جلسهی کنکور است. در تمام روزهایی که پیشدانشگاهی بودم، آنقدر به این فکر کرده بودم که اگر کنکور قبول نشدم چه کنم و آن قدر برای زندگی بدون دانشگاه برنامه چیده بودم که با وجود همهی عشقی که به درس خواندن داشتم، حس نمیکردم با قبول نشدن چیز خاصی را از دست بدهم.
۱۵ شهریور نتیجهها آمد؛ درست فردای جشن عروسی خواهر دومی! آن موقعها، سوسولبازیهای امروز نبود و ذوق پیدا کردن اسممان در روزنامه، به همهی دنیا میارزید. یادم هست با این که دوستم اسمم را در روزنامه دیده بود، خودم هم رفتم روزنامه گرفتم تا اسم خودم را ببینم!
چند سال بعد، کنکور ارشد را با شرایط مشابه قبول شدم و این بار رتبهی ۶ کشوری! بدون سهمیه، بدون کلاس کنکور. فقط از دو کتاب تستی که دوستم داشت استفاده کردم.روزی یکی دو ساعت درس میخواندم و تمام!
برای دکتری از طریق مصاحبه استعداد درخشان وارد شدم ولی نمره مصاحبهام از همه بالاتر بود و بعدها هم رتبهی یک ورودیهایمان شدم و نمرهی آزمون جامعم، بالاترین نمره در طول تاریخ دانشکدهمان شد؛ بیآنکه نور چشمی باشم، پارتی داشته باشم یا استادی هوایم را داشته باشد. حتی منفور یکی از اساتید هم بودم!
حالا چرا اینها را مینویسم؟! میخواهم کلاس بگذارم؟! ابداً. به قول مامان، هر کاری کردهام برای خودم کردهام و هر چه به دست آوردهام خودم فایدهاش را بردهام و گفتن ندارد!
اینها را نوشتم برای آنهایی که کنکور را غول کردهاند و سرنوشت و زندگیشان را به آن گره زدهاند. برای آنهایی که فکر میکنند برای قبولی در دانشگاه خوب حتما باید سهمیهای چیزی داشته باشند. برای آنهایی که فکر میکنند کنکور، عامل اضطراب است! نیست! باور کنید که نیست. عامل نه! بهانه یا دستاویز است. تو وقتی شخصیت مضطربی داشته باشی، کنکور هم که نباشد بابت چیز دیگری اضطراب میگیری.تو اگر کمالطلب و رقابتجو باشی، کنکور هم که نباشد یک جای دیگر میگردی تا این نیازهایت را ارضا کنی! کنکور بهانه است.
در کشوری که درهای دانشگاه به این راحتی به روی همه باز شده و حتی گاهی عرضه بیش از تقاضا است، در کشوری که عمدهی فارغالتحصیلان رشتهها و دانشگاههای خوب و مقاطع بالا هم کار درست و درمانی ندارند و پول و پارتی و چاپلوسی، در اغلب موارد، حرف اول را میزند، چرا کنکور باید این همه مهم باشد؟
نسل من که در شرایطی کنکور داد که ورود به دانشگاه چند برابر سختتر از حالا بود و امکانات، چند برابر کمتر، و انتخابها به شدت محدودتر، این همه استرس را تجربه نکرد. کنکور غول نیست! غول، هیجانات کنترلنشده، زیادهخواهی، کمالطلبی، رقابتجوییهای تنگنظرانه و آرزوهای برآورده نشدهای است که دلمان میخواهد تحقق آنها را در بچههایمان ببینیم.
کنکور تنها مسیر خوشبختی نیست. فقط یکی از آنها است و حتی گاهی میتواند مسیر شوربختی باشد...
کنکوری جان! نفس عمیق بکش، دلت را به خدا بده و برو تا نتیجهی تلاشت را ببینی. اگر شد که چه خوب! اگر نشد، دنیا به آخر نمیرسد. شاید جادهی خوشبختی تو از مسیر دیگری میگذرد...
- پنجشنبه ۱۰ تیر ۰۰ , ۰۰:۴۰
- ادامه مطلب