آقا کار خوابهای من داره به جاهای باریک میکشه!
دیشب خواب میدیدم نوشین تو اتاق بود من دم در و حرف میزدیم. بعد دو تا جن پشت در بودن هی سعی میکردن در رو ببندن که ما حرف نزنیم با هم.😨
- چهارشنبه ۱۰ فروردين ۰۱ , ۱۴:۵۷
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
آقا کار خوابهای من داره به جاهای باریک میکشه!
دیشب خواب میدیدم نوشین تو اتاق بود من دم در و حرف میزدیم. بعد دو تا جن پشت در بودن هی سعی میکردن در رو ببندن که ما حرف نزنیم با هم.😨
شما که در جریانید. اتفاق رایج خوابهای من این است که سگی، خرسی، ببری دنبالم میکند و این که کفشهایم را گم میکنم!
دیشب برای سومین بار خواب دیدم که مامان بدون خبر دادن به من، در اتاقم رو به روی کلی مهمون باز کرده و همین طور میرن و میان و بچه میخوابونن و سر وسایلم میرن و...
تنها بخش جذاب خواب دیشبم این بود که در همایشی بودیم که از طرف سپاه برگزار شده بود و آبجی کوچیکه در گروه سرودشان میخواند.🙄
یه پلنگ گنده دنبالم کرده بود و من در دل طبیعت از دستش فرار میکردم.
ساختمان داخلی خانه ما این طوری بود که علاوه بر حمام و آشپزخانه، دو اتاق مجزا داشتیم و یک هال و یک سالن بزرگ که چسبیده بود به هال و یک حالت L مانند ایجاد شده بود.
خیلی خوشگل بود. پاییز غوغا میکرد. زمین از برگهای نارنجی پوشیده شده بود. یه کم اون طرفتر، رودخونه بود؛ با صلابت و زیبا.
تنها مشکل این بود که گوشیم رو جا گذاشته بودم و نمیتونستم از اون همه زیبایی شگفتانگیز عکس بگیرم.
با این که دلم نمیاومد برم، گفتم:
عروسی داداش بود؛ حالا کدام داداش؟! خدا میداند.
عروس خانم دختربچه ۳_۴ ساله تخسی را مامور کرده بود که مرا زیر نظر بگیرد و برایش جاسوسی کند!
کلیدی که در دستم بود مال خودم نبود اما نمیدانم از کجا آورده بودم. رفته بودم بین بچههای خلافکار. دنبال آشنا میگشتم.
مامان یواشکی به بابا گفته بود بره از پرورشگاه یه نوزاد برامون بیاره به جای آرمین! بابا هم زنذلیل! رفته بود بچه رو آورده بود مامان ببینه اگه خواست بعداً بیارنش. بعد انقد این زن و شوهر با همدیگه هماهنگ بودن، بچه رو اصلاً به ما نشون ندادن، گفتن هر وقت واسه همیشه آوردیمش ببینینش!
دانشجوی دانشگاه آزاد خوراسگان بودم! نمیدانم چه مقطعی. اتفاقهایی افتاد که باعث شد به کلاسم نرسم؛ نمیدانم چه اتفاقهایی. یعنی در خاطرم نیست. انگار جایی رفته بودم که تا برگردم دانشگاه دیر شده بود.
۱. جلسه اول، از دانشجوهایم خواستم خودشان را معرفی کنند. بعد از آنها، خودم شروع کردم به معرفی خودم. در مورد سن و تحصیلات و رشته و شغلهایی که تجربه کردهام و کتابهایی که نوشتهام برایشان گفتم. بعد از کلاس، مامان پرسید: "واسه کی اینقدر از خودت تعریف میکردی؟"😳
هدی، دخترخالهای که همبازی بچگیها و دوست نوجوانی تا الانم است، همان کسی که قبلاً برایتان تعریف کردم که سال ۷۵، در نقش سوباسا ازارا و تارو میثاکی برای هم نامه مینوشتیم خواب دیده است:
غزل سپید آمده بود خانهمان.😍 در هال ایستاده بود و خواهرهایم آنجا داشتند اسم_فامیل بازی میکردند. تصمیم گرفتم غزل را به اتاق خودم ببرم تا معذب نباشد.😌 اما او بدون تعارف، چادرش را برداشت و از جالباسی آویزان کرد. بعد نشست با نوشین اسم_ فامیل کند.😳