کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک خاله (۲۵)

۱. شیرین می‌گه: 

دکتر گفت از بالا تا پایین پاهات رو با این روغن چرب کن.

مهدی (ده ساله) می‌خنده می‌گه:

یعنی حتی سوراخ‌سمبه‌هاشو؟!😳

شیرین توضیح می‌ده که موقع کار با چرم، با سمبه رو چرم سوراخ می‌زنن و به این می‌گن سوراخ‌سمبه.

مهدی بازم دست از شیطنت برنمی‌داره. می‌گه:

منظورم اینه که همه‌ی کوچه پس‌کوچه‌هاش رو؟!🙄


۲. گفته بودم سارا (ده ساله) موهای بلندی داره و از وقتی خودش رو شناخت رو موهاش حساس بود؟ مثلا اگه مامانش موهاش رو یه کوچولو کج یا شل می‌بست/ می‌بافت کلی گریه می‌کرد و می‌گفت باز کن یا پشت سرش وامیستادی می‌گفت برو کنار موهام شل می‌شه!😑

و خب به زودی نه تنها یاد گرفت خودش موهاش رو ببنده و ببافه بلکه کم کم شونه کردن و بستن یا بافتن موهای کل فامیل رو هم به عهده گرفت و انواع و اقسام مدل‌های بافت و بستن مو رو از روی کلیپ‌هایی که دانلود کرده بلده. 


حتی هفته پیش یه مشتری هم داشت که یه دختر کوچولو بود که سارا موهاش رو برای تولدش یه مدل خاصی بافت. تو مدرسه هم زنگ‌های تفریح و ورزش، بچه‌ها دور سارا جمع می‌شن تا موهاشون رو ببافه (دیگه امروز مدیرشون گفته نباف شاید کسی شپش داشته باشه منتقل بشه).


خلاصه که این حجم از علاقه به مو باعث شده سارا دلش بخواد اسمش گیسو باشه! :))) منم هر وقت یادم باشه گیسو صداش می‌زنم. در واقع معمولا این طوری صدا می‌زنم: "سا... گیسو" :)


خیلی خوشم میاد که از الان انقد جدی علایقش رو دنبال می‌کنه.



۳. ما همیشه به شوخی به سارا می‌گیم:

اگه مامانت یه بچه دیگه آورد اسمش رو بذارید قارا که به سارا بیاد!😐😂

چند روز پیش داشتیم درباره یه چیزی حرف می‌زدیم که منم یه گریزی زدم به "داداش قارا" و سارا گفت که به نظرش قارا اسم دختره و اگه مامانش مث فلان دختر فامیل، دو قلوی دختر و پسر به دنیا بیاره اسمشون رو می‌ذاره "قارا و قزمیت!" 😂 


حالا شاید واسه شما که می‌خونید بی‌مزه باشه ولی ما سر همین قضیه کلی خندیدیم. هی موقعیت‌هایی که توش درباره دوقلوها حرف می‌زدیم و اسمشون رو می‌گفتیم رو ترسیم می‌کردیم و غش غش می‌خندیدیم. مثلا می‌گفتیم:

مامان می‌گه سارا بیا قارا رو بگیر تا من پوشک قزمیت رو عوض کنم😂

سوال‌های آرتمیس

ظهر داداشم یه سر اومد خونه‌مون. بعد که رفته بود خونه خودش، به آرتمیس گفته: من پیش عمه شارمین بودم. ارتمیس هم زده زیر گریه و کلی گریه کرده!

شب آوردش این‌جا. با هم کلی بازی کردیم و خوراکی خوردیم و عجیب این که کلی هم حرف زد و برخلاف همیشه که بیش‌تر جواب می‌داد، حالا سوال می‌پرسید اونم سوالای فلسفی عمیق!😂


مثلا داریم می‌ریم اتاق من، مامان رو نشون می‌ده می‌گه: این مامان جونه؟
یه کم بعد داداشم داره باهام حرف می‌زنه، یهو آرتمیس می‌پره وسط حرفش می‌گه: تو مامان جونا دوس داری؟
بعدتر ، دارم براش تو دستم انار دون می‌کنم و می‌خوره، یهو می‌گه: "سارا به تو می‌گه عمه؟"😁 می‌گم: "نه می‌گه خاله." یه کم بعد تستش کردم که یه وقت هوس نکنه دوباره بهم بگه خاله. پرسیدم: سارا به من چی می‌گه؟ گفت: خاله. گفتم تو چی می‌گی؟ گفت عمه.
خدا رو شکر دیگه این مساله از نظر تئوری و عملی حل شد براش :)))

یه بارم پرسید: بابا گوشیش رو به تو می‌ده؟ گفتم نه، به تو می‌ده؟ گفت آره.

یه بارم یهو چشم تو چشم مامانش گفت: مامان منو اذیت می‌کنه😐😂


خودتون تقاضای خواب یه جورکی کردید...

عروسی "خودت باش" بود. خودت باش دوست دنیای واقعیمه که تو فضای مجازی هم همراهمه و البته یه نسبت فامیلی نسبتا دوری هم با همدیگه داریم.


حالا برای عروسیش من و شیرین (آبجی کوچیکه) رو دعوت کرده بود. شیرین واسه من اسنپ گرفته بود که برم دنبالش و با هم بریم. اسنپ که اومد دیدم یه تیکه چوبه (از اینا که تو کارتونا وقتی می‌افتن تو رودخونه، یهو پیدایش می‌شه و خودشون رو آویزونش می‌کنن تا غرق نشن). این چوب یه تکیه‌گاهم داشت که با کلی برگ تازه تزئین شده بود و یه اتاقک که راننده اسنپ توش بود.


تو راه که می‌رفتیم دنبال شیرین، راننده هی سرش رو لز پنجره‌ای که سمت من داشت می‌اورد بیرون باهام حرف می‌زد. هر بار هم سرش یه شکلی بود! منم حوصله‌م رفته بود از دستش. گفتم این چه ماشینیه؟ من هی می‌افتم پایین. گفت: خواهرت خودش اینو فرستاد؛ گفت با ماشین خودم نیام!


داشتم فکر می‌کردم چون ماشین مال خودمونه، فقط پول رانندگیش رو حساب کنیم که شیرین زنگ زد گفت من نمیام خودت برو. و قطع کرد. حالا نه من آدرس داشتم نه شیرین به راننده ادرس داده بود. تازه اون وسط یهو یادم افتاد حمومم نرفتم!


دیگه پیاده شدم رفتم خونه‌مون که برم حموم. عسل (خواهر دومی) با من اومده بود تو حموم هی ازم درباره عروس سوال می‌پرسید. تازه اون‌جا بود که من دقت کردم خودت باش اصلا به من نگفته بود واسش خواستگار اومده. حتی عقدش رو هم نگفته بود. من این مدت نمی‌دونستم عقد کرده و هیچی از دوماد  نمی‌دونم و چرا تعجب نکردم که یهویی واسه عروسی دعوتم کرد؟


خلاصه خواهرم رفت و من یه کم تو حموم تاریک می‌ترسیدم و لامپ‌ها هم روشن نمی‌شد. دیگه همین‌طوری رفتم سمت دوش گفتم سریع یه دوش می‌گیرم و می‌رم. یهو دیدم حموم روشن شد و یه زن و بچه‌هاش هم اومده‌ن و اصلا اون‌حا حموم خونه ما نیست، بلکه حموم عمومیه. یه خانمی هم که مسوول حموم بود، وسط حموم یه ملحفه انداحته بود روش و خوابیده بود.اون زنه اومد بیدارش کرد که ازش صابون و اینا بخره.


بعد من یهو کربلا بودم! کل فامیلمون هم بودن. کربلا در واقع یه زمین خاکی خیلی بزرگ با دو تا رودخونه به شدت کثیف بود و اون‌جا داشتن روضه می‌خوندن و تعزیه بود. مامان منم بهم گفت لازم نکرده بری عروسی خودت باشو همین‌جا بمون. من خیلی لجم گرفته بود ولی موندم و کم کم تحت تاثیر روضه‌ها قرار گرفتم. از همه طرف صدای گریه و صدا زدن ائمه می‌اومد و فضا خیلی معنوی بود. کم کم داشتم متوسل به حضرت رقیه می‌شدم که خاله ص یهو پقی زد زیر خنده و گفت یه نفرم این وسط یاد حاجات شخصیش افتاد گفت یا مومد حسن! (مومد حسن یه امامزاده‌س که چند روز پیش تو یه گروه داشتن ثبت‌نام می‌کردن خانم‌ها رو ببرن!).حالا دیگه من ربط حاجات شخصیو مومد حسن و دلیل خنده‌داریشرو نمی‌دونم. ولی خب حس معنویم پریده بود دیگه!


بعد روضه یهو فهمیدم دختردایی‌هام اسنپ گرفتن خودشون رفته‌ن عروسی خودت باش و احساس مظلومیت بهم دست داد. (دختردایی‌هام یه تعداد دهه هفتادی تا دهه نودی هستن که از وقتی دست چپ و راستشون رو تشخیص دادن یه حکومت خودمختار واسه خودشون ایجاد کردن😁 بعد واسه عقد پسرخاله‌م، چون تو محضر بود فقط بزرگ‌ترها رو دعوت کرده بودن ولی این اکیپ دختردایی‌ها، بدون این که حتی به تنها دخترخاله‌ی من که همسن‌وسال خودشونه بگن، رفته بودن محضر و دخترخاله‌م وقتی فهمیده بود خیلی حرصش گرفته بود و هنوزم بعد از گذشت ۷ ماه وقتی یادش می‌یاد عصبانی می‌شه. ریشه این تیکه خوابم همینه)


دیگه همین! اگه خواستید که بازم خواب هفل هشت براتون ببینم 🤣

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan