کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

مشتری برای هوپ!

آرتمیس یه بازی داره با مامانش، این طوریه که وسایل پزشکی اسباب‌بازیش رو می‌ده دست مامانش و می‌گه: بیا دکترم کن! منظورش اینه که دکتر شو و درمونم کن!😂


بعد پا می‌شه یه کم می‌‌ره اون‌ورتر و می‌زنه به دیوار، مثلا در زده. در که زد وارد مطب می‌شه و می‌گه سلام و دست می‌ده (تنها جایی که سلام می‌کنه و حتی دست هم می‌ده همین‌جاست!)


می‌شینه جلوی مامانش و مامانش می‌پرسه: چی شده؟

ارتمیس می‌گه: دندونم درد می‌کنه.

و از همون لحظه تا آخر بازی دهنش رو مثل دهن بچه‌نهنگ تا ته باز نگه می‌داره! حتی تمام لحظاتی که مامانش داره ضربان قلبش و اعصاب و گوشش رو معاینه می‌کنه دهن این بچه بازه بازه! یعنی قشنگ راست کار این دندونپزشکاست که ختم "باز، بااااز، باااااازتر" برمی‌دارن برامون😂 می‌دمش به هوپ🤣


خلاصه تهش هم دکتر به عالمه آشغال فرضی از زیر دندونای آرتمیس درمیاره و یه دندون هم براش می‌کشه و بهش می‌گه: هر شب به مامانت بگو دندونات رو مسواک بزنه. باشه؟

آرتمیس می‌گه: باشه.

و با خوشحالی بلند میشه می‌ره که دوباره در بزنه بیاد تو!🙄😁


همین دیشب شاید ده بار یا بیشتر شاهد این بازی بودم!😂

از دفترچه خاطرات یک عمه (۲۳)

۱. صد بار اومد زل زد تو چشمام گفت: 

خاله! بیا! 

بعد دیدم نه، فقط به من داره می‌گه خاله. بقیه عمه‌ن.

از دفترچه خاطرات یک عمه (۲۲):آرتمیس

۱. مامان رفته خونه دادا و آرتمیس برای اولین بار کلی تحویلش گرفته. حالا به من می‌گه: فهمیدم تقصیر توئه که طرف من نمی‌اومد. تو نبودی کلی با من بازی کرد!😂


۲. بعد از خونه‌ی دادا، مامان می‌خواسته بره خونه خاله که یه کوچه بالاتره‌. آرتمیس هم چسبیده بهش که باهاش بره. حالا آرتمیس از این بچه‌هاست که بدون مامانش جایی نمیره. به خاطر همین مطمئن بودن پشیمون میشه و نمیره. ولی رفته بود اتفاقا یه یک ساعتی هم با خوشحالی تموم خونه خاله موند!


۳. من که رفتم خونه خاله، آرتمیس لباس و کلاه عروسک بزرگ دخترخاله رو پوشیده بود و هر کی می‌اومد با ذوق فراوان خودش و عروسک رو بهش نشون می‌داد. یعنی این بچه که دیگه فوقش خونواده خودمون رو تحویل می‌گرفت، حالا حتی برای زن‌دایی‌های منم ذوق می‌کرد!


۴. براش مغز تخمه خریده بودم. خیلی دوست داره. می‌ریخت کف دست من و لیس می‌زد و می‌خورد! وای من دلم یه حالی می‌شد، قلقلکمم می‌اومد؛ ولی از اون‌جایی که عمه‌ی خاله‌ای هستم طاقت آوردم!


۵. ارتمیس این طوریه که همه‌ی کلمات رو می‌تونه بگه و حتی جملات طولانی هم راحت می‌گه. فقط کافیه که بخواد. یه وقتی می‌افته رو دنده‌ی چپش و حتی ساده‌ترین کلمات رو هم تکرار نمی‌کنه. یه وقتا هم مث امروز، تند و تند جمله می‌گه.  حتی اسم خودش که سخته رو واضح می‌گفت. یا مثلا جمله‌ای مث " می‌خوام با عمه شارمین بازی کنم" رو تکرار می‌کرد.


۶. دایی کوچیکه (همسن خودمه) اومد خونه خاله. داییم خیلی بچه دوسته و همیشه هم بچه‌ها دوسش دارن. وقتی‌ام آرتمیس خیلی کوچیک بود می‌رفت بغلش. اما حالا تا اومد ارتمیس پرید تو بغل من و چسبید بهم و شروع کرد بگه مامان. یعنی که می‌خواد بره پیش مامان. دایی هر کاری کرد، آرتمیس نگاهشم نکرد.


۷. ارتمیس رو بغل کردم ببرم خونه‌شون. تو راه هر چیزی می‌دید اسمش رو می‌گفت: ماشین... موتور... گل... درخت... دیوار.... کوچه... باد... و... هر چی‌ام اسمش رو نمی‌دونست اشاره می‌کرد من بگم بعد تکرار می‌کرد و دفعه بعد که می‌دید خودش،می‌گفت. گاهی‌ام من جمله می‌گفتم. مثلا بچه‌ها از باشگاه اومدن‌. یا باد داره درختا رو تکون می‌ده. قشنگ تکرار می‌کرد و خیلی‌ام دوست داشت که در مورد چیزهایی که می‌بینیم حرف می‌زنیم.


۸. وقتی رسیدیم خونه‌شون، خوشالونه رفت بغل مامانش. گفتم بای بای. برگشت بغلم و چسبید بهم. می‌خواست برگرده. دوباره بغلش کردم برگشتیم. رسیدیم تو اتاق گفت مامان! باز می‌خواست بره خونه‌شون!


۹. دیگه یه کم سرش رو با توپ‌بازی و خوراکی گرم کردم. و کم کم شل شد. تازه راضی شده بود سوئی‌شرتش رو دربیاره و بمونه که یهو دایی از اون اتاق اومد بیرون و آرتمیس عین جن‌زده‌ها پرید بالا و خودشو انداخت تو آغوش من و گفت بریم اون‌جا... بریم خونه!


۱۰. زنگ زدم به باباش خودش گوشی رو گرفته می‌گه بابا بیا منو ببر خونه. تهشم خودم دوباره بردمش و این دفعه باهام بای بای کرد و رعت بغل مامانش :)


۱۱. دیدید بچه‌های خیلی کوچولو هر سوالی ازشون می‌کنیم می‌گن نه و اصلا انگار بلد نیستن بله بگن؟

آرتمیس هم به بیشتر سوالها با "نه" جواب می‌ده ولی جاهایی که نظرش مثبته، حرفمون رو یا یه کلمه‌ش رو تکرار می‌کنه. گاهی‌ام با درخواست "بله" موافقت می‌کنه.


مثلا:

_ میای بغل عمه؟

+نه.

_خوابت میاد؟

+نه.

_به عمه شکلات می‌دی؟

+نه.

_مامان رو دوست داری؟

+مامان

_عمه رو دوست داری؟

+نه.

_بگو بله. 😐عمه رو دوست داری؟

+بله😆

اولین پست قرن!

سلام.
سال نو مبارک... الهی دلتان همیشه شاد و آرام و لبتان همیشه خندان باشد.
بالاخره قرن جدید هم از راه رسید و عبارت پرکاربرد "آخرین.... قرن" به "اولین ..... قرن" تبدیل شد!😉
  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک عمه (۲۱): آرتمیس

۱. می‌گه آب. یه لیوان پر از آب می‌کنم می‌برم طرف دهنش. می‌گه نریزی!🤣🤣🤣 اصلاً کرک و پرم ریخت!

  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک عمه (۲۰): آرتمیس

۱. دارم تصویری با آرتین حرف می‌زنم. آرتمیس اخمو و جدی آمده جلو زل زده به من. هر چه‌قدر جنگولک‌بازی درمی‌آورم اهمیتی نمی‌دهد. به حرف زدنم با آرتین ادامه می‌دهم و آرتمیس دوباره خودش را در کادر قرار می‌دهد و با دقت زل می‌زند به من؛ بدون هیچ واکنشی. در نهایت متوجه می‌شویم فکر می‌کند فیلم است!!!😂

  • ادامه مطلب

عنوان

۱. دلم می‌خواهد در پاسخ به این پیام مدیر گروهمان، در گروه اساتید، که نوشته است: 

"باسلام واحترام،حق التدریس مهرماه به حساب واریز شد."

از این‌ها بگذارم:

  • ادامه مطلب

😁

سارا می‌گه من بدون بُرِس، زندگیم لق می‌شه (منظورش لنگ می‌شه هست!)


سارا می‌گه خاله می‌شه این عکس رو بذاری زیرزمینه‌ی واتساپت؟ (پس‌زمینه منظورشه)


با ذوق به آرتمیس می‌گم بگو عمه... می‌گه پیشی😳🤣

تناقض🤦‍♀️

من:

مامان! خیلی دلم آرتمیس رو می‌خواد.

مامان:

از دفترچه خاطرات یک خاله (۱۹): سپهر

سپهر اولین کسی است که مرا (۱۶.۵ سال پیش) به درجه‌ی خاله بودن ارتقا داد. هر چند من همیشه دلم می‌خواست به دست یک دختر، خاله بشوم، ولی از همان روز اول، عاشق سپهر بودم، آن‌قدر که وقتی دیگران مرا در حال قربان‌صدقه‌رفتن و بازی با او می‌دیدند با تعجب می‌گفتند: پسره‌ها!😁

  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک عمه (18): آرتمیس

۱. حلقه‌ی بالای عروسک آویزی‌ام را از چشم دکمه‌ای عروسک دیگرم آویزان کردم تا واکنش ارتمیس را ببینم. زور زد تا عروسک را دربیاورد و بعدش اصرار داشت که عروسک آویزی را از چشم خودش آویزان کنیم، به هیچ صراطی هم مستقیم نبود 🤣
  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک عمه (۱۷)

۱. دارم تلفنی با آرتین حرف می‌زنم که صدای آرتمیس به گوشم می‌خورد و آرتین سکوت می‌کند. ارتمیس وسط حرف زدن من، گوشی را از بابایش گرفته! ذوق می‌کنم و باهاش حرف می‌زنم. می‌گوید عمه و غش غش می‌خندد. 

از دفترچه خاطرات یک خاله: سارا (۱۶)

۱. می‌پرسد: "وقتی چشمامون رو می‌بندیم که بخوابیم و یه چیزی تو ذهنمون هست، می‌شه برای کسی تعریف کنیم و بگیم خواب دیدیم؟" 

جواب می‌دهم: "نه اون خیالبافیه." 

از دفترچه خاطرات یک خاله: مهدی (۱۵)

۱. داریم به شوخی در مورد عمه و خاله بودن حرف می‌زنیم. یک دفعه مهدی می‌آید وسط و با لبخند بدجنسانه می‌زند زیر اواز که:

"نه عمه! نه خاله! فقط مامانه!"😳😂

از دفترچه خاطرات یک عمه (۱۴)

۱. مدتی است که آرتمیس شروع کرده بیش‌تر با بقیه ارتباط بگیرد. من مدام باهاش بازی می‌کنم، می‌برمش توی کوچه خاک‌بازی کند یا روی پشت‌بام "توتو" ببیند یا توی اتاقم عروسک‌بازی کند یا اتاقم را به هم بریزد. با هم نقاشی می‌کشیم. برایش "چشم چشم دو ابرو" و پیشی و هاپو می‌کشم و او بعد از خط خطی آن، دوباره مداد را می‌دهد دستم و می‌گوید: "چش چش ابو"

نگران نباش خودت باش!😅

با دخترهای خواهرها جرات_حقیقت بازی کردیم؛ ولی نه از آن جرات_حقیقت‌هایی که با شما بازی کردم و آن‌قدر پیچاندم که ازم قطع امید کردید و مرا به خدای مهربان سپردید (یا بهتر است بگویم واگذار کردید)!

خانوم بریم همون واتساپ🤪

اکثر کلاس‌های مهدی در واتساپ برگزار می‌شود. اما امروز در شاد هستند و معلم برای اولین بار دارد از گزینه میکروفن استفاده می‌کند و خب در اکثر تایم کلاس، میکروفن اکثر بچه‌ها روشن است و اصلا آدم حس می‌کند همه‌شان آن وسط هستند! 🤪

از دفترچه خاطرات یک عمه (۱۳)

۱. به آرتین گفتم: آرتمیس خندیدن تو ذاتش نیست اصلا! انقد که ما همه‌مون صبح تا شب نیشمون بازه، معلوم نیس این بچه به کی رفته!

از دفترچه خاطرات یک خاله (۱۲): مهدی

۱. پشت تلفن بهش می‌گویم: "سلااام خاله! چه طوری؟ چه خبر؟ چه قدر بزرگ شدی. چرا نامه نمی‌نویسی؟" (کنایه از این که خیلی وقته ندیدمت). جواب می‌دهد: «خوبم خاله. شما چه طوری؟ چه قدر پیر شدی!!!»🤦‍♀️

از دفترچه خاطرات یک خاله (۱۱): سارا

پست دفترچه خاطرات خاله/ عمه قبلی فقط در مورد آرتمیس بود. تصمیم گرفتم در مورد هر خواهرزاده هم یک پست مستقل بگذارم؛ از کوچک به بزرگ! این داستان سارا (۹ ساله)

  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan