کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

خدا و من

با رفتن آرمین، خدا هم رفت! از خدا شاکی بودم و خسته و دوستش نداشتم و همه دعاهایم مرده بودند.

گذشت زمان، فروکش کردن طوفان هیجانات و دیدن ابعاد دیگر ماجرا، خدا را برگرداند اما دعاها مرده بودند... مرده‌اند!

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

از یازده ماه و یک روز پیش تا الان، هیچ وقت حرف‌هایی از قبیل «صبر حضرت زینب»، «خواست خدا» و ... آرامم نکرده بود. اما همین چند وقت پیش، وقتی از این حرف می‌زدم که در اوج دعا، تلاش و توکل من، خدا در سکوت مطلق نگاهم می‌کرد و خدایی‌اش را فراموش کرده بود، مشاور معنوی‌ام از «او» حرف زد! کسی که نورچشمی خدا بود و در اوج دعا و تلاش و توکلی که با مال من قابل قیاس نبود، نتوانست مشک آبش را به کودکان تشنه برساند؛ ولی چیزی از خدایی خدا کم نشد! انگار پرده‌ای از مقابل چشم‌هایم فروافتاد!

از طرف خدا حرف نزنیم! لطفا!

در دوران لیسانس یک همکلاسی یمنی و سنی مذهب داشتم که با وجود تاهل، هیچ وقت به صورتش دست نمی‌زد و می‌گفت که ما این کار را حرام می‌دانیم. حتی یک بار صاحبخانه‌شان به زور صورتش را بند انداخته و گفته بود
  • ادامه مطلب

بگیر دست مرا آشنای درد! بگیر، نگو چنین و چنان، دیر میشود گاهی

وقتی بدون آنکه خواسته باشی، در حاشیه باریک کنار پرتگاه ایستاده ای، به هیچ وجه تصمیم نداری خودت را پرت کنی پایین؛ اما میدانی کوچکترین حرکت اشتباهت ممکن است باعث افتادنت شود و آن پایین حوادث ناگواری در انتظارت باشد. پس باید بیش از حد مراقب حرکاتت باشی تا نیفتی. 

چندگانه!

۱. یکی از دوستانم که هیچ وقت آرمین را ندیده بود، خوابش را دیده و آرمین بهش گفته است به آبجی گلم سلام برسان. نمیدانید چه حسی پیدا کردم با شنیدن این جمله که عین جملات خودش بود! در یک لحظه خندیدم و اشک از چشمهایم سرازیر شد. هنوز هم با یادآوری این جمله دلم لبریز از خوشی میشود.

کنار تو درگیر آرامشم؟

گفت چقدر آرامش داری. گفت تا حالا کسی رو به آرومی شما ندیدم. گفتم من شخصیتم این طوریه. آدم شلوغی نیستم. ولی به هر حال یه وقتهایی عصبانی میشم. گفت نه نمیتونه شخصیتت باشه؛ حتما تلاش کردی تا به این آرامش رسیدی. چند بار به زبونم اومد بگم که الان اوج تلاطم منه! از آرامشی که داشتم هیچی برام نمونده. نتونستم بگم. 

الان دارم به این فکر میکنم اون آرامشه، شخصیتم نیست. من تو هر مرحله زندگیم که خدا پررنگ بوده آرامش داشتم. اون آرامشه خداست. خدا بود... یا شاید هم نه خود خدا... که عمق ایمانم بهش. چیزی که هنوزم دلم میخوادش ولی دیگه در اون حد نیستم...

یادم باشه خود خودش بود که امروزم رو ساخت 😍


ای ندانم چه خدایی موهوم (۳)

حتی حاضرم برگردم به اون لحظه ای که با جسم بی جونت حرف میزدم ولی دوباره ببینمت... میخوام ببینمت داداشی... نه توی خواب... خودت رو میخوام نه خیالت رو... میخوام صدای واقعیت رو بشنوم. میخوام بیای تو بگی سلام، خوبی آجی؟ میخوام از راه که میرسی بیای تو اتاقم و همون طور که باهام گپ میزنی و سر به سرم میذاری، هر چی خوراکی، هر جای اتاقم هست پیدا کنی و بخوری... میخوام اونجوری نگام کنی که نشون میدی چقدر به داشتنم دلگرمی... میخوام زنگ بزنی بگی آجی اگه کاری نداری بیام دنبالت بریم بیرون... میخوام با هم بریم بستنی شکلاتی یا پیتزا بخریم بشینیم کنار رودخونه و بخوریم. میخوام وقتی با خواهرزاده ها، جشن پتو بگیری و ازتون فیلم بگیرم... میخوام  صدام کنی و پستهای جالب اینستاگرام رو نشونم بدی... میخوام خونه باشی و اون قدر دم و دیقه سر هر موضوعی صدام کنی که از کار و زندگی بیفتم... میخوام به خاطرت مراجعهام رو کنسل کنم و با هم بریم دنبال کارهات... میخوام وقتی خوابیدی معصومیت چهره ت رو تماشا کنم.... میخوام وقتی دیر میکنی زنگت بزنم بگم چقدر نگرانتم، چقدر منتظرتم... حتی میخوام با هم بحث کنیم، دعوا کنیم، قهر کنیم و حتی وسط همون قهر هم، کمک حال هم باشیم... چرا ندارمت؟ چرا نمیتونم داشته باشمت؟! چرا نباید داشته باشمت؟ چرا جواب همه این چراها برمیگرده به اونی که همه دار و ندارم رو نذرش کردم تا تو رو ازم نگیره؟! چرا این همه بی رحم بود که گریه هام رو ندید... التماسم رو ندید... نشنید و ندید که به قرآن خودش قسمش دادم که تو رو ازم نگیره... چرا براش مهم نبود که تو رو از حضرت زهرا خواستم؟! چرا وقتی به خون دل زینب قسمش دادم که تو رو بهم برگردونه اهمیتی نداد؟! چرا بعد از همه اینها هنوز باید بهش تکیه کنم و اعتماد داشته باشم؟! چرا دنیاش رو روی سرم خراب کرد؟ چرا پشتم رو خالی کرد؟! مگه غزر اون کسی رو داشتم؟! مگه غیر اون به کسی رو زده بودم؟! با گرفتن تو از من،میخواست چیو بهم ثابت کنه؟! حقیر و ضعیف بودنم رو؟! من باورش نداشتم؟! من بهش نگفته بودم برای مراقبت از تو کم میارم و فقط امیدم به خودشه؟! من هزار بار تو رو به خودش نسپرده بودم؟! من هزار تا نذر و دعا برات نکرده بودم که سالم و خوشحال باشی؟! چرا همه چیزو خراب کرد؟! 

ای ندانم چه خدایی...

نوشته بود: چه چیزی تو را در برابر خدایت مغرور ساخته است؟

من ولی فقط دلشکسته ام، نه مغرور و سرکش...

ای ندانم چه خدایی موهوم (2)

اگر خدایی که از آن حرف میزنید، همان قدر که شما میگویید خوب و حکیم و مهربان باشد، قطعا از من در این شرایط روحی افتضاح و با این حجم درد، نباید انتظار داشته باشد که دوستش داشته باشم! باید دست کم به اندازه دوستانی که میفهمند بیشتر وقتها حوصله هیچ کس و هیچ چیز را ندارم و در سکوت مهربانشان همراهی ام میکنند و فقط گاهی نشانه ای میفرستند تا بدانم حواسشان بهم هست و منتظرند کمی حالم بهتر و احساساتم تعدیل شود مرا بفهمد... و اگر این طور نباشد، قطعا خدایی که شما تعریفش را میکنید نیست و اگر این طور باشد، بدون شک خوشش نمی آید کسی پا روی هیجانات منفی من بگذارد و بخواهد قانعم کند که او خیلی خوب و دوست داشتنی است! پس لطفا نگران رابطه من و خدایتان نباشید و بگذارید خدایی که میگویید بی اندازه مهربان و حکیم است کار خودش را بکند و من هم کار خودم را... دست کم خودتان به خدایتان اطمینان داشته باشید!


+ هر چند میدانم حرفهایتان از سر محبت است.

مرا با رنجِ بودن تنها بگذار...😔

احساس میکنم دیگر هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که برایم اهمیت داشته باشد یا به طور جدی درگیر یا ناراحتم کند. اما میترسم با گفتن این حرف، خدا دست به کار شود تا ثابت کند هنوز هم میتواند مرا بیشتر از این در هم بشکند...


+ شاعر عنوان: سهراب سپهری

و به قول سهراب: ای ندانم چه خدایی موهوم!

من در زندگی ام سه تا خدا داشته ام: 
اولی در آسمان زندگی میکرد و اگر بچه خوبی بودم و نماز میخواندم و به دیگران خوبی میکردم دوستم داشت اما اگر بچه بدی بودم به سختی عذابم میکرد. خدایی بود که دوست داشت نمازهای واجب و مستحبی زیادی بخوانی، قرآن حفظ کنی، شبهای قدر به زور خودت را بیدار نگه داری، دروغ نگویی و همه اش حواست جمع باشد که نکند کاری کنی که مستحق عذاب شوی...

دومی بی نهایت مهربان و لطیف بود و آدمها را، هر چه که بودند، بی اندازه دوست داشت و آماده بود که لحظه به لحظه با معجزه هایی که برایم نازل میکند، کمکم کند، مرا در سخت ترین شرایط رها نمیکرد، بهم آرامش میداد، هر لحظه مراقبم بود و خود به خود همه چیز را طوری پیش میبرد که به نفع من باشد و با الهامات و امدادهای غیبی مرا در مسیر رشد و موفقیت و آرامشی مثال زدنی پیش میبرد... این خدا شبیه همان چیزی بود که ابن سینا میگوید همه اش عشق است و جهان و آدمهایش را از شدت عشق و از نور عشق آفریده است و قشنگ میشد سرت را روی پایش بگذاری و به خوابی عمیق و آرام فرو بروی...

سومی قادر متعالی بود که بر جهان، با حکمت و قدرت و عدالتش سروری میکرد و حرف، حرف خودش بود و میگفت باید کلی زجر بکشی تا روحت صیقل بخورد و لایق من بشوی. باید برای این که چیزی را به تو بدهم که دادنش برای من از آب خوردن هم ساده تر است، کلی نذر و نیاز و عجز و لابه کنی تا بعد من ببینم دادن آن چیز به صلاحت هست یا نه و آن وقت یک فکری برایت بکنم. خدای بدی نبود فقط کمی دور بود؛ مثل خدای قبلی، خودمانی نبود؛ الرحم الراحمین بودنش شده بود قادر متعادل بودن. اما باز به فکرت بود...

امروز، ۳۳ روز است با خدای جدیدی آشنا شده ام... خدایی که بود و نبود آدمها و کیفیت زندگیشان برایش فرقی ندارد و با بی خیالی تمام به عجز و لابه هایت نگاه میکند بعد میزند زیر همه دلخوشیهایت و بلند میشود و میرود. خدای بی تفاوتی که آدمها هیچ مفهومی برایش ندارند و آنها را در معادلات پیچیده دنیایی بی رحم رها کرده است و اگر گاهی به آنها سری بزند، فقط برای ابتلا و امتحان و بلا و شکنجه است و خب خداست و کسی حق ندارد به او بگوید بالای چشمت ابرو است چون ضررش را خودش میبیند! خدایی که باید تک تک دستوراتش را اجرا کنی؛ حتی با دلسردی کامل. ولی او نیم نگاهی هم به تو نیندازد و اصلا برایش فرقی نکند که هستی یا نه. دستوراتش را اجرا میکنی یا نه، نظرت در مورد دنیایش چیست و آیا چیزی هست که نیاز داشته باشی در آن بهت کمک کند؟ 

در برابر این خدای آخری، فقط بغض کرده ام و سکوت. و میدانم هیچ وقت جلو نمی آید تا از دلم دربیاورد! اما باز هم نمیتوانم از او دلخور نباشم؛ هر چند در ذهنم چیزی از خدا بودنش کم نشده است...

خدایا بگو چی باید بهت بدم تا داداشم رو پس بدی...

نذر کرده بود همین که مشکلات حل شد، من و مامان و بابا رو ببره مشهد... من از همون روز، دیگه هیچ زیارتی نرفتم... نشستم به پای نذرش... نمیتونستم بدون اون برم... دلم همراهیم نمیکرد... حالا اولین ماهگرد رفتنش با شهادت امام رضا یکی شده... من دیگه هیچ وقت دلم نمیخواد برم مشهد... هیچ وقت.



+ بعدتر نوشت:

... و یادم افتاد آخرین باری که مشهد رفتم با تو و مامان و بابا بود و شد بهترین و دلچسبترین مشهدی که به عمرم رفته بود... 

با دعا شاید به دست آوردمت چون با دعا، دستکاری کردن تقدیر کار کوچکی است...

میشود همین فردا صبح، از خواب بیدار شوم و بگویم: آآآه... خدای من! چه کابوس وحشتناکی بود! چقدر خوب شد که بیدار شدم؟! بعد بروم توی هال، بنشینم مقابل برادرم، زل بزنم به چشمهای درشت بسته و مژه های بلندش و به صدای نفس کشیدنش گوش بدهم؟! بعد او بیدار شود و به خاطر حال عجیبی که در نگاهم هست کلی سر به سرم بگذارد و مسخره بازی دربیاورد؟! بعد من از سنگینی حجم کابوسم اشک بریزم و او وسط مسخره بازیهایش بغلم کند ولی دست از شوخی برندارد؟!


مخاطبم تویی قادر متعال! "ادعونی استجب لکم"ت را یادت هست؟! میشود فقط و فقط همین یک دعایم را مستجاب کنی؟! میشود کاری کنی که دلم به تو گرم باشد؟! من بدجوری دارم میسوزم و هیچ چیز جز حضورش، آرامم نمیکند... حتی دیدنش در خواب هم کافی نیست... از دنیایت متنفرم و از تقدیری که با هیچ دعایی دستکاری نمیشود... چقدر از دلِ شکسته ام دوری...

چند پاره!

۱. کاش آن قدر بافرهنگ شویم که بپذیریم همان قدر که "طلاق، مبغوضترین حلال الهی است، ولی به هیچ وجه حرام نیست"، ازدواج هم سنت رسول ا... است ولی واجب نیست! البته اگر گزاره دوم را (جمله ای که در مورد ازدواج است) باور کنیم، گزینه اول (طلاق) خیلی هم اتفاق نمی افتد. نه این که بگویم بهترین راه کاهش آمار طلاق، ازدواج نکردن است. حرفم این است که وقتی تصورمان این نباشد که به هر قیمتی بااااااید ازدواج کنیم، چشمهایمان را بیشتر باز میکنیم و صرفا به خاطر این که ازدواج کرده باشیم یا دهان مردم را بسته باشیم یا با سایر دلایل بیهوده، ازدواج نمیکنیم و این یعنی افزایش احتمال انتخاب درست و کاهش احتمال طلاق.

  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan