کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

ششمین دیدار وبلاگی😍

از اون‌جایی که این دیدار، وبلاگی بود نه کانالی! ترجیح دادم این‌جا هم منتشرش کنم :)


قرار بود ساعت ۹:۳۰ برسه. ولی تا نزدیک ظهر خبری ازش نبود. من تو غرفه‌ها گشت زدم و کتاب‌هایی که می‌خواستم رو گرفتم.


ساعت ۱۲:۱۰ نشستم یه گوشه و نت رو روشن کردم. دیدم که ساعت ۱۰ واتساپ داده که:

سلام

"فکر کنم کتابها رو‌خریدی تموم کردی و ما هنوز تو راهیم با این راننده مردنی 😰"


زنگش زدم و فهمیدم تازه رسیدن و نیم ساعت دیگه نمایشگاه کتابن. منم از این فرصت استفاده کردم رفتم غرفه‌های کودک و نوجوان یه کم گشتم.


"نیروانا" که رسید چند بار زنگ زدیم به هم تا بالاخره تونستیم همدیگه رو پیدا کنیم. با این که تا حالا فقط عکس از همدیگه دیده بودیم، راحت تونستیم از دور همدیگه رو شناسایی کنیم.


وقتی رسیدیم به هم بغلش کردم (هر دو هم بدون ماسک😐) بعد نیروانا می‌گه: خب بذار ببینمت اصلا😁


نیروانا با پسرش و برادرزاده‌ش بود. از فرزاد نگم که تو اون حدود ۴ ساعتی که ما با هم بودیم من اصلاً صداش رو نشنیدم؛ از بس این بچه آروم بود.


یعنی فقط سلام و احوالپرسی و خداحافظی کرد. یه جا هم پرسیدم: فرزاد همیشه انقد کم‌حرفی؟ یه سری تکون داد که یعنی سوال بعدی رو نپرس!😂


و خب فرزاد (قبلا هم تو عکساش متوجه شده بودم) کلا یه نگاه عاقل اندر سفیهی داره آدم نمی‌تونه به پر و پاچه‌ش بپیچه دو کلوم حرف ازش بکشه بیرون 😂


خود نیروانا هم خیلی آروم‌تر از اون چیزی که این‌جا و تو وبلاگ می‌بینیم بود. و هم‌چنین کم حرف. من فکر می‌کردم یه دختر پرشر و شور ببینم؛ ولی آروم و ملیح بود😍


چهار نفری رفتیم تو غرفه کودک گشتیم. یهو به طور اتفاقی سر از غرفه‌ی ناشری درآوردیم که کتاب‌های منو منتشر می‌کنه.


رفتیم اون‌جا. نیروانا و برادرزاده‌ش کتاب خریدن براشون امضا کردم، بعدم بهشون گفت خب حالا بیاید با نویسنده عکس بگیرید!😐😂


چند تا عکس گرفتیم تو اولیاش یه جور وایسادیم که مثلا ما با هم دوست نیستیم و من صرفا نویسنده‌م😶😌😂

(نیروانا عکس‌ها رو بفرست ☺).


بعدش رفتیم شبستان و اونا هم کتاب‌هاشون رو خریدن و بعد رفتیم ناهار.


یه نکته جالب در مورد نیروانا این بود که یهو می‌زد شبکه ترکی!

یه چیزی به ترکی می‌گفت و من طبیعتا نمی‌فهمیدم. فکر می‌کردم خب لابد دارن یه چیز خصوصی به همدیگه می‌گن. بعد می‌دیدم نیروانا داره به منم نگا می‌کنه که جواب بدم!😁 منم کلا گیج می‌شدم فقط لبخند تحویلش می‌دادم و نیروانا متوجه می‌شد باید ترجمه کنه😂👌


خلاصه که اون چند ساعت کنار هم بودنمون خوب بود. نیروانا با این که یه کم با تصوراتم فرق داشت، ولی به هر حال خیلی مهربون و دلنشین و دوست‌راشتنی بور و واقعا خوشحالم که دیدمش.😍😍😍


این ششمین دیدار وبلاگی بود...




+نیروانا نقل‌ها هم خیلی خوشمزه‌س. دستت درد نکنه عزیزم. مامانمم گفت ازت تشکر کنم از طرفش👌👌👌


#نمایشگاه_کتاب 

#دوستانه 

#دیدار_وبلاگی۶

پایان باز...

سلام.

از دوستانی که بابت پست قبل ناراحت شدند، به خصوص اون‌هایی که کامنت هم گذاشتند عذرخواهی می‌کنم. حق با شماست. اون طوری خداحافظی کردن، قشنگ نیست.


تصمیم گرفتم بیام چند تا مورد رو بهتون بگم بعد برم.


اولا من تو این یک سال و هفت ماه و چند روزی که آرمین رو از دست داده‌م، به شکل بدی، زودرنج و حساس شده‌م. خیلی وقت‌ها، چیزهایی بهم برمی‌خوره که قبلا مایه‌ی خنده‌م بوده. مثل کامنت‌های توهین آمیز پست چالش. 


یادمه قبلا یه جاهایی دوستام می‌گفتن چرا فلان کامنت رو تایید کردی و ما بهمون برخورد. بهشون می‌گفتم من که کلی خندیدم و اصلا برام مهم نیست و حتی حس نمی‌کنم مخاطبش من باشم.


خب متاسفانه الان این ویژگی رو تا حد زیادی از دست دادم. به هر حال کسی که داغ دیده و دلش یه جور ناجور شکسته، زودرنج می‌شه. نه این که بخوام توجیه کنم. فقط می‌خوام بگم خودم از این ویژگیم آگاهم و دارم روش کار می‌کنم تا ان‌شالله برطرفش کنم. ولی خداییش کار خیلی سختیه.


نکته دوم این که علی‌رغم مثال‌های خفنی که برای پست چالش نوشته بودم، واقعا منظورم این نبود که حتما باید یه چیز عجیب و غریب و یا منشوری باشه که بنویسید. 


من تو ذهنم خیلی ساده‌تر از این چیزها بود. اون موارد رو فقط برای تهییج افکار عمومی! و جذاب‌تر کردن چالش نوشتم و هم این که یخ دوستان آب بشه و بتونن راحت‌تر بنویسن. ضمن این که تقریبا همه اون موارد رو از وبلاگی‌ها شنیده بودم که برای خودشون یا کس دیگه اتفاق افتاده.


خودم هم قصد داشتم در مورد این بنویسم که یه نفر تو بلاگستان هست که من تنها دوستشم که جایی غیر از وبلاگ هم باهام در ارتباطه و به خاطر قولی که بهش داده‌م هویتش رو فاش نمی‌کنم. ولی خیلی دوست خوبیه و خوشحالم که فراتر از وبلاگ باهاش در ارتباطم (برای اونایی که ذهنشون عادت داره هر چیزی رو به فسق و فجور ربط بدن و حکم صادر کنند بگم که ایشون خانوم هستن😏).


در ضمن اعتراف می‌کنم منم در مورد اونایی که گارد گرفتن و یه جور خاصی گفتن ما که هیییییچ پشت صحنه‌ای نداریم قضاوت کردم!😁


و در نهایت، این که جدای از این قضیه هم من از قبل قصد خداحافظی داشتم. ولی نه به این زودی و این طور ناگهانی‌. 


بارها هم گفته بودم کانال نیازم به نوشتن رو تامین می‌کنه و نسبت به وبلاگ مزایای بیشتری داره و اون‌جا رو ترجیح می‌دم.  البته که تعدادی از دوستان این‌جا هستند که خیلی برام عزیزند و تا الان هم به خاطر اون‌ها مونده بودم. ولی با توجه به شرایط من، همون کانال و جمع خصوصی و خودمونیش برام بهتره.


عنوان رو نوشتم پایان باز، چون ممکنه بازم یه روزی بنویسم (دیر یا زود). البته اگه نسل وبلاگ‌‌ها منقرض نشه.

و این که من حتی اگه ننویسم، بازم دلیل نمی‌شه که نخونمتون. به اندازه قبل می‌خونمتون و کامنت می‌ذارم و جویای احوالتون هستم و به اندازه قبل دوستتون دارم.


اگه تا حالا پیش اومده که از حرف‌ها یا واکنش‌های من ناراحت شدید، لطفا همین‌جا بهم بگید.



خداحافظی نمی‌کنم چون هم‌چنان هستم (فقط پست جدید نمی‌ذارم). کامنت‌های این پست بازه تا راه ارتباط بینمون باشه (بدون تایید نمایش داده می‌شن).



تک تکتون برام عزیزید دوستان دیده و ندیده‌ی من💐💐💐

ببین چه‌قد ذهن این بچه پاک و معصومه‌ها!

دارم با خودت باش در خیابان راه می‌روم. اشاره می‌کند به پسر جوانی که کمی جلوتر از ما است و

گذری

۱. چند وقت پیش در گفتگو با یک هم‌دانشکده‌ای قدیمی و همکار فعلی، خبری دریافت کردم که تا مدت‌ها بعدش روی ابرها سیر می‌کردم. اگر شرایط آن طوری که برای او پیش رفته بود برای من هم پیش می‌رفت، به زودی اتفاق فوق‌العاده‌ای می‌افتاد.

عمق رفاقت...

با رفیق جان ۱ و رفیق جان ۲ از دوران دبیرستان دوستم. یعنی بیش‌تر از ۲۰ سال. و این رفاقت خیلی دلچسب است. 
با این حال، چند وقت پیش اختلافی بینمان پیش آمد و همه از هم دلخور شدیم. 

مهم‌ترین راز در تربیت کودک!😶

دوستان دوران دبیرستان، پوستر جلسه سخنرانی‌ام با موضوع کاهش لجبازی در کودکان را در گروه گذاشته‌اند و هرهر و کرکر راه انداخته‌اند که:

اولین نامه (برای دست‌گرمی!)


همین الان بگم؛ من حالا حالا نامه دارم براتون بنویسما! این تازه شروع ماجراست!

شما هم دست به قلم بشید!

همان که برق چشم‌هایم را کشف کرد...

نه فقط بعد از چند دقیقه با هم بودن، که حتی بعد از سلام و احوال‌پرسی در چت هم می‌تواند به سادگی بفهمد سرحال نیستم؛ وقتی نباشم!

نگران نباش خودت باش!😅

با دخترهای خواهرها جرات_حقیقت بازی کردیم؛ ولی نه از آن جرات_حقیقت‌هایی که با شما بازی کردم و آن‌قدر پیچاندم که ازم قطع امید کردید و مرا به خدای مهربان سپردید (یا بهتر است بگویم واگذار کردید)!

برای نیروانای عزیزم

سلام. 

نتونستم تو وبلاگت کامنت بذارم. امکان ارسال نبود. ولی دلم نیومد بدون جواب بذارمت. 

کپی کامنتم رو تو ادامه مطلب برات می‌ذارم و هر وقت مشکلش برطرف شد، تو وبت می‌ذارم. نوشته بودم:


اصلا از اتاق‌هاتون بیرون نیاید دیگه!😒

از جمله نشانه‌های بارز سوت و کور و بی‌مزه شدن وبلاگ‌نویسی این که وقتی کسی که تقریباً هر روز می‌نوشته، پنج روز را در سکوت می‌گذراند، یک نفر محض رضای خدا نمی‌آید بپرسد اسب نجیبت به چند و کجایی و چه‌کار میکنی و چرا نمی‌نویسی و از دفترنویسی‌ات چه خبر و...😒🙄


آن‌قدر بهتان گفته‌ام بروید توی اتاقتان به رفتار زشتتان فکر کنید که گمانم باید کلاً همان‌جا توی اتاقتان بمانید و این همه رفت و برگشت نداشته باشید! 🤭😉😁

میشه گفت دیدار وبلاگی! (۵)

همان کسی که در وبلاگش پست‌های کوبنده‌ی منتقدانه می‌گذارد و  این‌جا برای پست‌های غیرجدی من کامنت‌های طولانی به قول خودش خودشیفتگانه می‌نویسد

  • ادامه مطلب

این دفعه از خوابم خیانت چکه می‌کرد 😂

غزل سپید آمده بود خانه‌مان.😍 در هال ایستاده بود و خواهرهایم آن‌جا داشتند اسم_فامیل بازی می‌کردند. تصمیم گرفتم غزل را به اتاق خودم ببرم تا معذب نباشد.😌 اما او بدون تعارف، چادرش را برداشت و از جالباسی آویزان کرد. بعد نشست با نوشین اسم_ فامیل کند.😳

  • ادامه مطلب

خواستگار در روز تولد؛ اونم دووووو تااااا😐😐😐 (پست زرد!)

خب بیاید ادامه‌ی بازی کثیف پست‌های تولدانه‌ی امسال! 🤦‍♀️🙄🤭
همین اولش بگم عنوان پست، صرفاً تیتر جنجالی برای جذب مخاطب بود! 😐😐😐

یک پست طولانی

۱. همیشه سورپرایز کردن در نظرم کاری "سُبُک و تُنُک و خُنُک!" بود. فاطیما با ذوق در مورد پیج محمد و پریا و سورپرایزهای لوس و خاصشان می‌گفت و من فرت و فرت توی ذوقش می‌زدم. 

جمعه دوباره حرفش پیش آمد. فاطیما به شیرین گفت: "بیا یه بار شارمین رو سورپرایز کنیم ببینیم چی کار میکنه." شیرین در اوج صداقت جواب داد: "ولش کن عامو! می‌زنه تو ذوقمون." گفتم: "راس می‌گه؛ من قیافه‌م رو این‌جوری 😕 می‌کنم و به نشانه‌ی تاسف سر تکون می‌دم." گفتند: "عی بی‌ذوق!" 

فردای همان روز، در کلینیک، همکارهایم کیک و کادو و گل خریده بودند و برایم یک جشن تولد به شدت سورپرایزانه گرفتند؛ 

  • ادامه مطلب

اما رفیق بر همه چیزی مقدم است...

از شدت خواب و خستگی دارم منفجر می‌شوم و تک تک سلول‌های بدنم التماس می‌کنند که تو را به آن کسی که می‌پرستی بگیر بخواب بذار ما هم کپه‌ی... ببخشید بی‌خوابی به سلول‌هایم فشار آورده بی‌ادب شده‌اند!

چهارمین دیدار وبلاگی! 😍

راستش را بخواهید خودم در حین نوشتن عنوان، از ذهنم گذشت که: تو همان شارمینی نیستی که همیشه شعارت این بود که برای دوستان دنیای مجازی، وجود خارجی نداری و انتخاب کرده‌ای که همه‌ی روابطتان در همین فضا خلاصه شود؟!🤭 خودم هم باورم نمی‌شود در عرض کم‌تر از دو سال، چهار تا دیدار وبلاگی داشته‌ام.


اما این یکی برمی‌گردد به یکی از بلاگرهای قدیمی بلا‌اسکای، که مدت‌ها است فقط در اینستا فعال است و وبش را به روز نمی‌کند؛ اما می‌دانم که بعضی‌هایتان او را می‌شناسید. 

از دفترچه خاطرات یک خاله/ عمه (۹)

۱. مهدی و کیان دارند با اژدهای عروسکی ترسناکی بازی می‌کنند. مامان می‌گوید: "مهدی این دیگه چیه؟ چرا این قدر زشته؟" مهدی که عاشق اژدها است جواب می‌دهد: "مامان جون این برای بچه‌های امروزی قشنگه!"

عنوانم نمی‌آد!

مقدمه!:

مورد ۱ تا ۶ را قبلا (یک ماه پیش) نوشته بودم و مطمئن بودم که منتشر کرده‌ام؛ حتی یادم هست که وقتی منتشرش کردم با خودم فکر می‌کردم چرا کسی واکنش نشان نمی‌دهد؛ الان تعجب میکنم که پیش‌نویس است! شما که قبلاً این‌ها را نخوانده بودید؟!

بقیه‌ی موارد را امروز نوشتم...



۱. یکی از دوستانم که معلم کلاس اول دبستان است، چهارشنبه‌شب تماس تصویری واتساپ گرفت. وصل کردم دیدم دارد جلوی دوربین گوشی قر می‌دهد! 😳😅 بعد از کلی حرکات موزون در برابر چشم‌های گردشده‌ی من، بالاخره می‌گوید که امروز نمرات دانش‌آموزانش را رد کرده و سال تحصیلی‌اش به پایان رسیده!

من به این چالش دعوت شدم (۸): ...ترین‌های وبلاگی

۱۴. باحال ترین، یخ ترین، مهربان ترین، پرحرف ترین، غمگین ترین و روی اعصاب ترین بلاگرها از نظر شما؟ (من خودم یه چیزای دیگه هم اضافه می‌کنم!)

به دعوت هوپ (یه چند تا چالش دیگه هم به من پیشنهاد می‌دادی تو 😉)


  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan