کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

این یکی رو عمراً متوجه بشید خوابه!🤫😂

آقا کار خواب‌های من داره به جاهای باریک می‌کشه!


دیشب خواب می‌دیدم نوشین تو اتاق بود من دم در و حرف می‌زدیم. بعد دو تا جن پشت در بودن هی سعی می‌کردن در رو ببندن که ما حرف نزنیم با هم.😨 

  • ادامه مطلب

تغییر جهت

شما که در جریانید. اتفاق رایج خواب‌های من این است که سگی، خرسی، ببری دنبالم می‌کند و این که کفش‌هایم را گم می‌کنم!

خدایا خودم و اتاقم رو به تو می‌سپرم...😭

دیشب برای سومین بار خواب دیدم که مامان بدون خبر دادن به من، در اتاقم رو به روی کلی مهمون باز کرده و همین طور می‌رن و میان و بچه می‌خوابونن و سر وسایلم می‌رن و...

  • ادامه مطلب

خوابام از فسق و فجور به سیاست کشید!

تنها بخش جذاب خواب دیشبم این بود که در همایشی بودیم که از طرف سپاه برگزار شده بود و آبجی کوچیکه در گروه سرودشان می‌خواند.🙄

نجابت در این حد!

یه پلنگ گنده دنبالم کرده بود و من در دل طبیعت از دستش فرار می‌کردم. 

  • ادامه مطلب

مقدمه خواب شگفت‌انگیز دیشبم 😂

ساختمان داخلی خانه ما این طوری بود که علاوه بر حمام و آشپزخانه، دو اتاق مجزا داشتیم و یک هال و یک سالن بزرگ که چسبیده بود به هال و یک حالت L مانند ایجاد شده بود. 

رفته بودیم یه جای رویایی

خیلی خوشگل بود. پاییز غوغا می‌کرد. زمین از برگ‌های نارنجی پوشیده شده بود. یه کم اون طرف‌تر، رودخونه بود؛ با صلابت و زیبا. 

تنها مشکل این بود که گوشیم رو جا گذاشته بودم و نمی‌تونستم از اون همه زیبایی شگفت‌انگیز عکس بگیرم. 

با این که دلم نمی‌اومد برم، گفتم: 

خواهر شوهر 😎

عروسی داداش بود؛ حالا کدام داداش؟! خدا می‌داند. 


عروس خانم دختربچه ۳_۴ ساله تخسی را مامور کرده بود که مرا زیر نظر بگیرد و برایش جاسوسی کند! 

سکوتی می‌کنم بالاتر از فریاد 🤭

کلیدی که در دستم بود مال خودم نبود اما نمی‌دانم از کجا آورده بودم. رفته بودم بین بچه‌های خلافکار. دنبال آشنا می‌گشتم. 

به این می‌گن زن‌سالاری!!!

مامان یواشکی به بابا گفته بود بره از پرورشگاه یه نوزاد برامون بیاره به جای آرمین! بابا هم زن‌ذلیل! رفته بود بچه رو آورده بود مامان ببینه اگه خواست بعداً بیارنش. بعد انقد این زن و شوهر با همدیگه هماهنگ بودن، بچه رو اصلاً به ما نشون ندادن، گفتن هر وقت واسه همیشه آوردیمش ببینینش!

دانشگاه آزاد 😒

دانشجوی دانشگاه آزاد خوراسگان بودم! نمی‌دانم چه مقطعی. اتفاق‌هایی افتاد که باعث شد به کلاسم نرسم؛ نمی‌دانم چه اتفاق‌هایی. یعنی در خاطرم نیست. انگار جایی رفته بودم که تا برگردم دانشگاه دیر شده بود.

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان: ترم اول ۱۴۰۰

۱. جلسه اول، از دانشجوهایم خواستم خودشان را معرفی کنند. بعد از آن‌ها، خودم شروع کردم به معرفی خودم. در مورد سن و تحصیلات و رشته و شغل‌هایی که تجربه کرده‌ام و کتاب‌هایی که نوشته‌ام برایشان گفتم. بعد از کلاس، مامان پرسید: "واسه کی این‌قدر از خودت تعریف می‌کردی؟"😳

  • ادامه مطلب

۴۰ سال بعد...

هدی، دخترخاله‌ای که همبازی بچگی‌ها و دوست نوجوانی تا الانم است، همان کسی که قبلاً برایتان تعریف کردم که سال ۷۵، در نقش سوباسا ازارا و تارو میثاکی برای هم نامه می‌نوشتیم خواب دیده است:

  • ادامه مطلب

این دفعه از خوابم خیانت چکه می‌کرد 😂

غزل سپید آمده بود خانه‌مان.😍 در هال ایستاده بود و خواهرهایم آن‌جا داشتند اسم_فامیل بازی می‌کردند. تصمیم گرفتم غزل را به اتاق خودم ببرم تا معذب نباشد.😌 اما او بدون تعارف، چادرش را برداشت و از جالباسی آویزان کرد. بعد نشست با نوشین اسم_ فامیل کند.😳

  • ادامه مطلب

حالا اسمش رو چی بذارم؟!🤭

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

لطفاً مهربانو و نیروانا این پست رو نخونن!!! 🤦‍♀️😅

سلام 😊

گفته بودم هر وقت کابوس می‌بینم، نقش اول کابوس‌هایم گربه‌های بدجنسی هستند که مثل آدم‌ها رفتار می‌کنند؟ 

مثلاً یک بار آن قدر به جان گربه‌ای که لب ایوان نشسته بود و چای می‌خورد غر زدم که چایی ته استکانش را پاشید توی صورتم یا گربه‌هایی که می‌خواستند به اتاقم بیایند و من برای مانع شدن، سعی کردم در اتاقم را ببندم، اما آن‌ها با دست در را هل می‌دادند و نمی‌گذاشتند! 

شاید حالا که تعریف می‌کنم خنده‌دار باشد. ولی برای منی که فوبیای خفیف! گربه دارم واقعاً ترسناک بود.
  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan