کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

صلوااااات!

محمد و سجاد، دو تا از بچه‌های کلاس دومی فامیل، دارن با هم بازی می‌کنند. 

سجاد می‌گه: 

من پیامبرم!

محمد می‌گه:

نه، من پیامبرم. چون اسمم محمده. تو امام سجادی.

سجاد قبول می‌کنه و خاندان نبوت می‌رن پی بازیشون!

به هدی می‌گم:

نگا کن من و تو بچه بودیم سوبا و تارو بودیم اینا ائمه‌ی اطهارن!😂

خدایا خودم و اتاقم رو به تو می‌سپرم...😭

دیشب برای سومین بار خواب دیدم که مامان بدون خبر دادن به من، در اتاقم رو به روی کلی مهمون باز کرده و همین طور می‌رن و میان و بچه می‌خوابونن و سر وسایلم می‌رن و...

  • ادامه مطلب

مقدمه خواب شگفت‌انگیز دیشبم 😂

ساختمان داخلی خانه ما این طوری بود که علاوه بر حمام و آشپزخانه، دو اتاق مجزا داشتیم و یک هال و یک سالن بزرگ که چسبیده بود به هال و یک حالت L مانند ایجاد شده بود. 

شما طرف کی هستید؟

رفتم خونه مامان‌جون. 

بچه‌ها تو آشپزخونه بودن، مامان‌جون و خاله کوچیکه داشتن از اتاق دومی می‌اومدن بیرون. 

یهو دیدم یه گربه سیاه گنده وسط اتاق اولی ایستاده. گفتم: 

"وای گربه رو!" 

این آمار تو فامیل ما یه کم نگران‌کننده‌س😂

از سه سال پیش که داداشم آرتین عروسی کرد، هیچ کس تو فامیلمون عقد نکرده! نرخ زاد و ولد بد نبوده ولی با کاهش آمار ازدواج مواجهیم!🤪


+ روتین فامیل ما همیشه ازدواج و تولد بوده!

توی باغچه دلم، گل گلدون منی...

وقتی می‌گویم "تنها داداشم" چشم‌هایم از غصه اشکی می‌شود و دلم از عشق لبریز. از وقتی آرمین رفته است، آرتین را یک جور دیگر دوست دارم؛ یک جور غمگین و عمیق. 

هرگز نشه فراموش...

۱. همان‌طور که لامپ اتاق و آشپزخانه را، که هیچ‌کس در آن نیست، خاموش می‌کنم، به مامان می‌گویم: "اصلاً یکی از دلایلی که من قصد ازدواج ندارم همینه که اگه از این‌جا برم هیشکی نیست لامپای اضافی‌تون رو خاموش کنه!"🙄 مامان با بی‌تفاوتی می‌گوید: "اِ؟"😐

معیار زندگی ما!!!😏

بالاخره بابا راضی شد و واکسن زد. بهش می‌گویم: "امروز هیچ کاری نکن. بعد از واکسن نباید کار سنگین انجام دهد. خطرناکه. تو برگه‌ی توصیه‌ها هم نوشته." می‌گوید: "حج رضا همون روز که واکسن زده بود یه عالمه کیسه‌های سنگین جابه‌جا کرد!" 🤦‍♀️🤷‍♀️😂😂😂

صرفا جهت نوشتن

۱. یکی از دوست‌های صمیمی دوران راهنمایی، بعد از سال‌ها بی‌خبری، مرا در اینستاگرام پیدا کرد، برایم پیام گذاشت و قرار شد زمانی مناسب، یکدیگر را ببینیم. در دوران نوجوانی، علایق مشترک زیادی داشتیم که ما را کنار هم نگه می‌داشت: فوتبال و آش رشته‌هایی که زنگ حرفه‌وفن به نیت پیروزی تیم ملی می‌پختیم، پرسپولیس و بحث‌های شدیدمان با استقلالی‌ها، برنامه‌ی اکسیژن و استفاده‌ی حرص‌دربیاور از تکیه‌کلام‌هایشان، شهاب حسینی که آن روزها سید شهاب‌الدین حسینی بود و به زبان نوجوان‌های امروز، کراش مشترکمان! اما حالا، دوست دوران راهنمایی‌ام، دست کم در ظاهر، آن قدر فرق کرده بود که مطمئناً اگر خودش پیام نداده بود که: "واااای شارمین! چه خوب که پیدات کردم. چه طوری دختر؟" هرگز نمی‌شناختمش. 

  • ادامه مطلب

می‌شه من یه کم از فضای چالش خارج شم دوباره برگردم؟! 🤦‍♀️

۱. مشتری‌شان بودم و مرا می‌شناخت. حالا نه این که دم و دقیقه ازش خرید کنم ولی به هر حال، مشتری بودم و او هم بابت چیزهایی که می‌خریدم، خدمات پس از فروش خوبی داشت. حتی پیش می‌آمد تماس تصویری بگیریم تا بهم نشان دهد که

  • ادامه مطلب

کرونای حج رضایی!

دوست بابا به تازگی دوران کرونایی خیلی سختی را پشت سر گذاشته و بعد آمده با آب و تاب برای بقیه تعریف کرده است. از آن روز به بعد، معیار بابا برای کرونا، همان دوستش، یعنی حج رضا است و به کمتر از آن قانع نمی‌شود. به خاطر همین، الان هم که هر سه‌مان مبتلا هستیم، اصلا زیر بار نمی‌رود! بهش می‌گویم: " بابا داری سرفه می‌کنیا! چرا می‌گی کرونا نیست؟" جواب می‌دهد: "حج رضا جوری سرفه می‌کرده که گلوش زخم می‌شده و نفسش می‌گرفته." می‌گویم: "یه کم سرم درد می‌کنه." می‌گوید: "حج رضا از سردرد به خودش می‌پیچیده." مامان می‌گوید: "بدنم خسته و بی‌حاله" جواب می‌دهد: "حج رضا دو قدم راه هم نمی‌تونسته بره." خلاصه که همه نگران کرونای چینی و انگلیسی و هندی و... هستند و ما نگران کرونای حج رضایی! 😂

هفتمین پست ۱۴۰۰🙄

۱. می‌گوید: "ببین چه اسمسی برام اومده‌ها! نوشته از کودکی قانونِ گرانی را در فرزندان خود نهادینه کنید." 😧 می‌گویم: "وای چه‌قدر پررو شده‌ن دیگه!

پست فعلا ثابت: بازی وبلاگی: ۹ لبخند ۹۹

چند روز پیش به یاد بازی وبلاگی که پارسال همین موقعها برگزار کردم و با استقبال زیادی مواجه شد افتادم: هشت لبخند نود هشتی، تلاش من بود برای هدیه دادن شادی به اهالی بلاگستان. اما  امسال چه؟ چه چیزی برای نوشتن دارم؟!

دیروز بلاگری که تعداد کامنتهایی که تا به حال برایم گذاشته است کمتر از انگشتان یک دست است، ازم خواست که آن بازی وبلاگی را تکرار کنم! میدانید؟ من بیشتر وقتها به نشانه ها اعتقاد دارم و آنها را به پیامها و خواسته های ماورائی ربط میدهم؛ بدون این که اصرار داشته باشم که اشتباه نمی کنم. در واقع حتی اگر هم اشتباه باشد، دوست دارم که مرتکبش شوم!

به خودم گفتم شاید این یک نشانه است از این که من رسالت دارم مردم را، و قبل از آنها خودم را که زیر بار غمهای ۹۹ له شده ام، به جستجوی لبخندهایمان ترغیب کنم.

من مینویسم؛ با این که همین لحظه مطمئن نیستم بتوانم نه تایشان را پیدا کنم اما به هر حال تلاشم را میکنم. شما هم لبخندهای ۹۹تان را برایمان بنویسید؛ حتی اگر لبخندهای کوچک و کوتاهی بوده اند. 
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan