۱. یکی از دوستانم که هیچ وقت آرمین را ندیده بود، خوابش را دیده و آرمین بهش گفته است به آبجی گلم سلام برسان. نمیدانید چه حسی پیدا کردم با شنیدن این جمله که عین جملات خودش بود! در یک لحظه خندیدم و اشک از چشمهایم سرازیر شد. هنوز هم با یادآوری این جمله دلم لبریز از خوشی میشود.
۲. مربی تکواندویی که امروز فوت کرده است، برادر یکی از همکارهایم است. نمیدانید موقع تسلیت گفتن به او چه حالی داشتم. وقتی چهار ماه از رفتن برادرت گذشته باشد، خوب میفهمی تسلیت گفتن برای از دست دادن یک برادر یعنی چه. خوب میفهمی حال کسی را که در اول این راه است. عمیقا از خدا میخواهم که به آنها صبری عمیق بدهد.
۳. حالا که جلوی بخاری دراز کشیده ام و پا روی پا انداخته ام و این سطور را مینگارم! کمتر از ۱۲ ساعت به آزمون پایان ترم دانشجوهایم مانده است و باورتان میشود هنوز یک دانه سوال هم طراحی نکرده ام؟! من زمان دانشجویی هم همیشه دقیقه نودی بودم. یادم هست یک بار در دوره لیسانس، استاد گفته بود برای ارائه تحقیق مثلا تا ۱۵ دی وقت دارید و من ۱۵ دی، تازه رفتم کتابخانه نشستم به مطالعه و نوشتن تحقیق و دقیقا همزمان با اذان مغرب، در حالی که هیچ استادی در دانشگاه نبود، تحقیق را از زیر در داخل اتاق استاد انداختم!
+ البته ناگفته نماند از صبح تا حالا دارم دانشجوهایم را دلداری میدهم که اگر فردا سامانه مشکل داشت نمیگذارم آب توی دلهایتان تکان بخورد!
۴. قرار بود دوشنبه برای کاری به تهران بروم و با یکی از دوستان دوست داشتنی وبلاگی هم قرار مدار گذاشته بودیم که قبل یا بعد از انجام کارم، برای اولین بار یکدیگر را ببینیم و هر دویمان هم کلی ذوق داشتیم. من حتی بلیطم را هم رزرو کرده بودم. اما امروز از سازمان مربوطه (در تهران) تماس گرفتند و گفتند موضوعی که قرار بود به خاطرش بیایید فعلا منتفی است نیایید تا خبرتان کنیم! آن قدر توی ذوقم خورد که حتی نپرسیدم علتش چیست. 😟
۵. وقتی از خدا بریده بودم و دیگر دوستش نداشتم، هی آمدم اینجا جار زدم. پس حالا هم باید بگویم من دوباره به آغوش خدا برگشتم. خیلی ماجرا دارد که چرا و چطور این اتفاق افتاد (آن هم در شرایطی که دیگر خودم هم نمیخواستم داشته باشمش!). اما مهم این است که اتفاق افتاد و من دوست دارم هر روز بیشتر و بیشتر خودم را در آغوش مهربانش رها کنم...😍
- شنبه ۲۰ دی ۹۹ , ۲۲:۲۴
- ادامه مطلب