من و آرمین هر دو عاشق بستنی بودیم؛ یعنی تقریبا هیچ روزی نبود که یکی از ما دو نفر بستنی به دست به خانه نیاید یا با هم برای خوردن بستنی بیرون نرویم یا در فریزر بستنی نداشته باشیم. همه اینها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان نمیشناخت. ما در هر صورت بستنی میخوردیم و کیف میکردیم.
حالا از وقتی آرمین رفته است، من نه تنها لب به بستنی نزده ام، که حتی هوس آن را هم نکرده ام. انگار بستنی خوردن بدون آرمین، کاری کاملا بی معنا است و این دست خودم نیست. واقعا دلم بستنی نمیخواهد؛ البته بدون ارمین.
و باورتان میشود امروز وقتی کنارش نشسته بودم، ازش خواستم یک شب به خوابم بیاید تا با هم بستنی بخوریم؟! نمیدانید چقدر دلم برای این کار تنگ شده است. نمیتوانید تصور کنید آدم وقتی کسی را از دست میدهد، چه دلتنگیهایی بزرگ و عمیقی برای چیزهای کوچکی که در زندگی اش با او اتفاق می افتاده است احساس میکند.
میدانید چیست؟ امروز به طور کاملا جدی تصمیم گرفته ام هر طور شده است یک شب با آرمین بستنی بخورم! حتی اگر خودش نیاید، آن قدر قبل از خواب به این موضوع فکر میکنم تا بالاخره اتفاق بیفتد! :)
+ چقدر دلم میخواهد با اسم واقعی اش بنویسم. اسم واقعی اش همزمان که قلبم را به آتش میکشد، آرامم میکند. خیلی وقتها بی دلیل زیر لبی اسمش را تکرار میکنم و چقدر دلم میخواهد یک بار بشنوم که میگوید بله آجی؟ حالا میام. و بیاید!
- پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹ , ۲۲:۲۰
- ادامه مطلب