کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

شکل حال ژکوند بی لبخند...

دوباره افتاده ام در مسیر یک جور بی تفاوتی همراه با طیف وسیعی از احساسات متناقض که اولین تناقضش، وجود همین احساسات، در عین بی تفاوتی است! 

افتاده ام روی دور فکر کردن به مجموعه مشخصی از آدمهای دور و برم. به اتفاقهایی که در آینده خواهد افتاد. به خدایی که آن قدر سر از کارهای عجیب و غریبش در نمی آورم که همین دیروز، برای این که از آن حرفهایی نزنم که بعدا توبه لازم بشوم، دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم و به خودم نهیب زدم: «ساکت شو!»

افتاده ام وسط خوابهای بی سر و ته اما واضح و روشن. با این فرق که دیگر نه خبری از آبهای خروشان و رودخانه های زلال هست و نه آن کودک دوست داشتنی که برایش می مردم، می میرم.

انگار این بار خیلی چیزها عوض شده است... دارم به غصه خوردنهای کمتر بارانی عادت می کنم. تلفن نمی زنم. حالش را نمی پرسم اما از آن همه نگرانی ام هیچ چیز کم نشده است؛ از غصه هایم هیچ چیز؛ از ترسهایم هیچ چیز؛ از تنهایی ام هیچ چیز؛ از دلتنگی ام هیچ چیز... فقط از همه حسهایم یک چیز کم شده (و از بین نرفته) و آن «امید» است. 

من می توانم حتی در تلخ ترین و بی رحم ترین شرایط ممکن با همه وجودم تلاش کنم و برایم مهم نباشد که احتمال موفقیت چیزی کمتر از نیم در صد است و این نیروی شگرف را تنها و تنها امید در من به وجود می آورد؛ حسی که حالا دیگر... نه این که دود شده و به ناکجاآباد آسمان رفته باشد... اما لاغر و فرتوت و بیمار، یک گوشه نشسته است و من می توانم آن همه شرمندگی را به خاطر بی فایده بودنش در چشمهایش ببینم. می دانم گناهی نکرده و زور روزگار از او - و البته از من- خیلی خیلی بیشتر بوده است. اما نمی توانم، قدرتش را ندارم، که دستی روی سرش بکشم و از او دلجویی کنم و بخواهم برخیزد و محکم و قوی در دلم جولان بدهد. نگاهش می کنم و از خودم می پرسم تا همین جایش هم که تنهایم نگذاشت زیاد نبود؟ کار بزرگی نکرد؟ هر چند کار بزرگش بی فایده بود!

من دوباره دچار آن حالتهای تلخ پرهیاهو شده ام که در آن دستی نامرئی می آید و گلویم را به طرز بی رحمانه ای فشار می دهد و هر چه حرف می زنم... هر چه می نویسم این درد لعنتی سنگین زیر دستش، در گلویم باقی می ماند و خیال رفتن ندارد. نمی دانم اسم این درد را چه می توان گذاشت. بعض؟ بغض که نباید این همه سنگین باشد یا دست کم باید وقتی به اینجای سنگینی رسید بترکد. نباید؟ بغض باید با حرف زدن، با کوه رفتن، با کنار رودخانه قدم زدن گورش را گم کند و برود و دیگر برنگردد؛ نباید؟ بغض باید چند روزی در گلو بماند، بعد کم تجزیه شود، کوچک شود، برود سمت چشمها، رعد بزند، ببارد، از چشمها بزند بیرون، روی گونه ها جاری شود و با 4 تا هق هق اساسی به پایان خودش برسد؛ نباید؟ بغض باید... آه... نمی دانم... ولی بغض نباید این همه دلگیر و تلخ و پایدار باشد...


+ نمی خواستم تلخی هایم را روی این صفحه بپاشم؛ همه اش تقصیر این بغض لعنتی و آن آتشفشانی است که همیشه بیم فعال شدنش در وجودم هست! کامنتهای پستهای اخیر را بسته ام تا بتوانید عبور کنید و درگیر لحن تلخ غصه هایم نشوید. اما لطفا دعا کنید. شاید این ته مانده امید من باشد!





  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan