- پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶
- ۱۹:۱۱
تصادف کردیم! آن هم درست لحظه ای که سرهایمان را به هم نزدیک کرده بودیم و داشتیم لبخند ژکوند تحویل دوربین موبایل می دادیم تا سلفی بگیریم!
نفهمیدم چه طور این اتفاق افتاد. عسل پشت فرمان بود و همه کوله ها و لباسهای تکواندوی نرجس و خرت و پرتهای دیگر را گذاشته بودیم صندوق عقب و کیفهای خودمان و ظرف ناهار و کیف لپتاب و جعبه چوبی دستمال کاغذی روی صندلی جلو بود و ما چهار نفری عقب نشسته بودیم و زینب هم روی پاهای من بود و داشتیم به خانه جدید می رفتیم تا وسایلی را که مردها چند دقیقه قبل برده بودند بچینیم.
وارد خیابان اصلی که شدیم گفتم: «بچه ها سرهایتان را بیاورید جلو تا سلفی خیابانی بگیریم.» سرهایشان را آوردند جلو و همین که همه لبخند زدیم، یک لحظه سرعت ماشین زیاد شد! بعد چند متری زیگزاگی رفتیم و محکم خوردیم به جدول کنار پیاده رو. بعد ماشین صد هشتاد درجه چرخید و کج و معوج کمی جلوتر رفت و در همین حین عسل از پشت فرمان پرت شد به طرف در کناری و این بار جلوی ماشین خورد به جدول وسط خیابان و متوقف شدیم!
همه هنگ کرده بودیم! با هر حرکت ماشین فکر می کردم که الان دیگر متوقف می شویم اما نمی شدیم! وقتی عسل پرت شد روی صندلی کناری، به شدت ترسیدم. می خواستم بگیرمش اما حتی خودم را هم نمی توانستم کنترل کنم!
ماشین که ایستاد تا چند لحظه هیچ کس از جایش تکان نخورد و حرفی نزد. بعد من با ترس و نگرانی پرسیدم: «عسل خوبی؟! چیزیت نشد؟!» کم کم پیاده شدیم و همه حال همدیگر را پرسیدیم. مامان و عسل سردرد داشتند. چانه عسل خورده بود به فرمان و زخمی شده بود. خودش هم تا چند لحظه هیچ نمی فهمید و دیرتر از همه ما توانست پیاده شود. اما خوشبختانه همه چیز به خیر گذشت.
ماشین به طور افقی در خیابان بود و نصف آن را بسته بود. چند مرد جوان برای کمک آمدند. خوشبختانه هیچ کس به افسری که به عسل گواهینامه داده بود فحش نداد و یادآوری نکرد که جای زن پشت ماشین لباسشویی است! همه حالمان را پرسیدند و ماشین را چک کردند و دلداریمان دادند که چیزی نشده است و گفتند اگر کمکی از دستشان برمی آید بگوییم.
عسل همین که حالش کمی جا آمد ماشین را به کنار خیابان برد و پیاده شد. یکی از لاستیکها ترکیده بود. عسل می گفت یک موتورسوار جلویش آمده و وقتی فرمان را کج کرده تا به او نزند، کنترل از دستش خارج شده. ولی چه قدر به خیر گذشت که هیچ کس آسیبی ندید، ماشین چپ نکرد، شیشه ها نشکست و پشت سرمان و جلویمان ماشین دیگری نبود که به هم برخورد کنیم و اتفاقهای بدی بیفتد.
همسر عسل و پسربرادرش آمدند. همسر عسل ماند تا ماشین را ببرد تعمیرگاه. ما با ماشین پسربرادرش رفتیم.
حالمان که کمی بهتر شد، طبق معمول شروع کردیم به شوخی و مسخره بازی! من اصلا یادم نمی آمد در لحظاتی که داشتیم پیچ و تاب می خوردیم، زینب که روی پای من بود چه شده بود! خودش هم می گفت: «خاله! آن موقع با حرکتهای ماشین، تازه جای من روی صندلی باز شده بود!» =) نرجس می گفت: «ولی لحظه های باحالی بودها! کاش آن موقع در حال فیلمبرداری بودیم و آن لحظه ها ثبت می شد.» با این حرفش یادم افتاد که آن موقع ما در حال سلفی گرفتن بودیم. اما یادم نمی آمد عکس را گرفته ام یا نه.
گوشی را چک کردم و چه قدر خندیدیم با دیدن عکسی که در آن ترس و اضطراب در چشمهایمان موج می زد و دهانهای همه مان اندازه یک غار باز بود و داشتیم فریاد می زدیم! می توانست این آخرین عکس سلفیمان باشد! اما نبود. می توانست هزار و یک اتفاق بد بیفتد. اما خوشبختانه همه چیز به خیر گذشت. صدقه دادیم، از ته دل خدا را شکر کردیم و به خاطر زنده و سالم ماندنمان از او ممنون شدیم!
+ اولین باری بود که تصادف کردم! امیدوارم آخرین بار هم باشد. با این که چیز مهمی نبود، خیلی ترسناک بود. بیچاره آنهایی که تصادفهای خونبار دارند. بیچاره آنهایی که هواپیمایشان سقوط می کند. گذشته از صدمات جسمی، چه قدر از لحاظ روحی و روانی وحشتناک است آن لحظه هایی که وسط حادثه ای و نمی دانی قرار است چه بلایی سرت بیاید!
+ با خودم فکر کردم میلیونها بار سوار ماشین شده ام و این طرف و آن طرف رفته ام و هیچ اتفاقی نیفتاده است و من حتی یک بار هم نشده است که وقتی پیاده شده ام بگویم مرسی خدا که هیچ اتفاقی نیفتاد؛ با این که می شد هر بار اتفاقی بیفتد. اما من طوری رفتار کرده ام که گویا هرگز قرار نیست اتفاقی بیفتد! خدایا میلیونها بار ممنونم که مراقبمان هستی.
+عنوان از: احسان افشاری