کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

می‌شه من یه کم از فضای چالش خارج شم دوباره برگردم؟! 🤦‍♀️

۱. مشتری‌شان بودم و مرا می‌شناخت. حالا نه این که دم و دقیقه ازش خرید کنم ولی به هر حال، مشتری بودم و او هم بابت چیزهایی که می‌خریدم، خدمات پس از فروش خوبی داشت. حتی پیش می‌آمد تماس تصویری بگیریم تا بهم نشان دهد که باید چه کار کنم. امروز رفتم مغازه‌اش تا یک cd را که قرار بود برایم رایت کند بگیرم (مربوط به محصولی بود که خریده بودم). امد سلام و احوالپرسی کرد و برای رایت، رفت پشت قفسه‌ها. بعد هم CD را داد شاگردش تا به من بدهد و این مکالمه بینمان شکل گرفت: 

من: چ‌قدر شد؟

صاحب‌مغازه (از پشت قفسه‌ها): قابلی نداره. بفرمایید.

شاگرد مغازه (رو به صاحب‌مغازه): چقد شد؟

صاحب‌مغازه: چیزی نشد.

شاگرد مغازه: پول سی دی که هست. (رو به من): ۳ تومن

صاحب‌مغاره: نه چیزی نیست. قابل نداره. شما بفرمایید.

شاگردمغازه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و پول را از من گرفت! 😂


۲. با آقایی قرار داشتم که مدیر یکی از فعال‌ترین موسسات تبلیغاتی بود و در مدتی کوتاه، پیشرفت چشمگیری کرده بود. قرار بود ساعت ۵ بیاید کلینیک و در مورد تبلیغات کلینیک مذاکره کنیم. من هیچ وقت او را ندیده بودم و فقط در چت، چند سوال ازش پرسیده بودم. تصور می‌کردم احتمالا باید ۴۵ ساله به بالا باشد. داشتم با منشی حرف می‌زدم که پسر نوجوانی وارد شد و ما هر دو با تعجب نگاهش کردیم. بیچاره دست و پایش را گم کرد و من یک آن فهمیدم همان آقای تبلیغاتی است! البته که بعدا در برابر اظهار تعجب من، گفت: "اون‌قدرام کم‌سن‌وسال نیستم. ۲۶ سالمه." و من فقط به پست قبل و دیدگاهم در مورد پسرهای کوچک‌تر از خودم فکر کردم!🙄😶😂


۳. مامان دارد سریال می‌بیند و وقتی می‌رسد به صحنه‌ای که خانمه از طریق دوستِ دخترش متوجه می‌شود یک نفر از دخترش خواستگاری کرده است، نمی‌دانم چه فکری می‌کند که به من می‌گوید: "شارمین! یه وقت من از زبون کس دیگه نشنوم تو خواستگار داریا! خودت همه رو می‌گی!" یا ابلفضل! 😂 می‌گویم: "مامان من کی تا حالا این چیزا رو از شما مخفی کردم. من که همیشه اولین نفر به خودت می‌گم. حتی فلان قضیه رو هر کی جای من بود به مامانش نمی‌گفت، من کامل برات تعریف کردم." می‌گوید: "به هر حال دیگه!😐" به هر حال دیگه؟؟؟!!! 😳 فکر نمی‌کردم این سریال‌های ایرانی در این حد بدآموزی داشته باشند!!! مامان من همیشه یکی از افتخاراتش این بود که من همه چیز را برایش تعریف می‌کنم.

  • ادامه مطلب
خودت باش
۱۸ خرداد ۰۰ , ۲۳:۰۳

ببون چیکار کردی که مامانت هم ازت قطع امید کرده ها!

پاسخ :

هیچی... اتفاقا امروز برا نوشین تعریف کردم هنوز حرفم تموم نشده گفت تو که کلا همه کیسات رو می‌ذاری کف دست مامان!


تو اگه راس می‌گی برو تو چالشت شرکت کن 😂
** سیلاک **
۱۸ خرداد ۰۰ , ۱۶:۲۸

مطمئنی شاگرده اونی نبوده که رفته پشت سیستم !! اینجوری به نظر میادا ^__^ 

 

بعضی از این پسر چوونها زیادی جلوتر از سن شونن پسره تو کلاس زبان آلمانی ما 15 سالش بود هم تو المپیاد رتبه آورده بود هم آیلتس داشت هم تو خوارزمی اول کشور شده بود هم شرکت گرافیکی زده بود با یه بچه 15 ساله دیگه ..هم مارکتینگ می خوند ...چه خبرتونه خووو یواش تر فرزندم :))) 

پاسخ :

آره می‌شناسمش😂


یا خدا 🙄 واقعا چه خبرش بوده؟؟؟


ولی سیلاک من بازم می‌گم به هر حال اینا بچه و نابالغن... حالا تو یه زمینه‌هایی شور پیشرفت رو درآوردن ولی بازم این با بلوغ عقلی و شخصیتی فرق داره!
مریم بانو
۱۸ خرداد ۰۰ , ۱۴:۱۷

:) 

 

مامان من وقتی اتفاقی واسه شخصیت خوب فیلم میوفته کلی ناراحت میشه !

 

حتی حرصم میخوره:)

 

راستش منم دوبار خواستگار ردکردم بدون اینکه به مامانم بگم:|

 

 

پاسخ :

عزیزم 😍 خدا حفظشون کنه.


شماها باید بیاین پیش مامان من اعتراف کنید تا قدردان من باشه! 😂 من تک تک موارد رو با جزئیات کامل برای مامانم تعریف کردم. پیش اومد که اول خودم نه بگم (همون زمان پیشنهاد) و بعدش برم برای مامانم تعریف کنم. ولی هیچ وقت نشد نگم، چه بخوام بیش‌تر آشنا بشم چه نخوام در هر صورت مامان در جریان بوده همیشه. شاید باورت نشه ولی من وقتی مزاحم داشته باشم هم به مامانم می‌گم 🤦‍♀️
رسیدن
۱۸ خرداد ۰۰ , ۰۸:۴۰

خدا برای هم حفظ تون کنه شارمین جان

پاسخ :

فدات عزیزم. خدا مامان گلت رو حفظ کنه
حامد سپهر
۱۸ خرداد ۰۰ , ۰۸:۳۳

حالا هی بگید سریالهای جم بد آموزی داره:))

پاسخ :

😂🤦‍♀️
یاسی ترین
۱۸ خرداد ۰۰ , ۰۳:۳۰

نه که نمیشه 😏 تا اطلاع ثانوی فقط چالش تا بالاخره ... دربیاد😂

چه شاگرد پایه‌ای 🤣🤣🤣🤣

مامان منم دقییییقا همینطوری گاهی وقت‌ها یه چیزهایی راجع به آدم میگه که فکت میفته پایین و میگی ماااااامااااان؟؟؟؟!!!! خیلی ریلکس میگه چیه مگه؟

پاسخ :

🤦‍♀️😂😂😂
ببین ظاهرش اینه که شارمین یه چالش راه انداخته خون همه‌تون رو تو شیشه کرده! ولی در واقع هیشکی اندازه خودم از این چالش رنج نکشید!!! بیشترین دعوتی رو خودم داشتم. تازه هی باید لینک بقیه رو هم بذارم. دلم برای روزهای خلوت و تاریک بلاگستان تنگ شده 😂😂😂

اره خیلی پایه بود😂


وای وای... من یه سری صحبتای مامانم رو سانسور کردم. وگرنه یه جمله‌ای هم گفت که من فقط زدم زیر خنده گفتم مامان این چه طرز فکریه در مورد من داری؟! گفت حرف بدی نزدم 😶🙄😐😂 فکر کنم باید تلویزون رو جمع کنم! 🤦‍♀️
غزل سپید
۱۸ خرداد ۰۰ , ۰۰:۰۴

شاگرد مغازه فکر کرده چهار بار از این کارا بکنه دیگه تعدیل نیرو میکنن.خخخ

نشانه ای بوده از طرف بالا که به جوانها ایمان بیاوری. خخخخ مجدد

و مامانهای عشق.

پاسخ :

اره احتمالا... چون خیلی‌ام جدی بود 😂
واقعا بعضیاشون ایمان‌آوردنی‌ان! ولی باز من فقط تو همون حیطه خاص ایمان می‌آرم 😂
نیــ روانا
۱۷ خرداد ۰۰ , ۲۳:۴۵

مامانت باید قدر تو رو بدونه

من چند باری پشت تلفن نقش مامانمو بازی کردم و خواستگار رد کردم و هیچوقت به کسی نگفتم 

پاسخ :

🤦‍♀️
برو تو اتاقت به کار زشتت فکر کن...

نه صبر کن... صبر کن... دعوتت می‌کنم به چالش ۴۳: خواستگارهایی که به مامانم نگفته رد کردم! 😂🙋‍♀️
هوپ ...
۱۷ خرداد ۰۰ , ۲۳:۳۴

نه نمیشه! یه بیان و بلاگستان های موازی رو با چالشت بهم ریختی، خودت پست غیرچالشی میذاری؟! 🤨🤨

 

راستی در رابطه با بند دوم خواستم به گوش نیروانا برسونم خوندم کامنتشو! 🤨🤨 دارم براش.

 

پاسخ :

😂
هوپ چند تا نفس عمیق بکش دخترم 🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️
محمد حسین
۱۷ خرداد ۰۰ , ۲۳:۲۸

سلااام

بابای من هم این فیلمه را میبینن

خیلی چیزی نداره، ولی فیلمای همایون اسعدیان خوبیش اینه که حس زیاد توشه

پاسخ :

ما در همون حد موقع شام. ولی در کل فیلم به شدت مزخرفیه.
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan