1. به مهدی میگویم: «خاله به خونِت تشنهم.» بدون لحظهای مکث میگوید: «یه چاقو و یه لیوان بیار!»😳
2. زینب و نرجس دارند برای شرکت در مسابقهی نمایشنامهخوانی برنامهریزی میکنند. به من هم یکی از نقشها را پیشنهاد میدهند. میگویم: «خاله آخه من صِدام لوسه.» یکصدا جواب میدهند: «طوری نیس خاله!»😵 به نظرتان نباید میگفتند: «خاله صدات خیلیام خوبه.»؟؟؟!!!
3. نمیدانم امروز آفتاب عالمتاب از کدام طرف طلوع کرده بود که آرتمیس، در واکنش به بوسههای فراوان من، به جای این که بزند زیر گریه، متقابلا مرا میبوسید! البته بوس که چه عرض کنم! مثل همهی بچههای ده ماههی دیگر، دهان بازش را به لپم میچسباند و با زبانش لپم را خیس میکرد! کار جدید دیگرش این بود که برایم زبان درمیآورد!🤪 آن هم به طور کاملاً خودجوش و بدون این که من برایش زبان در آورده باشم و به دفعات زیاد! بعد که من هم متقابلا زبان درآوردم، میخواست زبانم را بردارد! امروز کلمات زیادی هم به کار میبرد. مثلاً وقتی گوشیام را میخواست بهش گفتیم بگو بده. و او سرش را کج کرد و با حالتی لوس دو بار این کلمه را گفت.😍 یک بار هم بهش گفتم بابا داره میره. بگو منم میام. قشنگ و واضح گفت منم میام :)))
4. دختر 2.5 ساله هدی، که همیشه خوش اخلاق و خوش برخورد است، این بار، در حالی که ما مشغول حرف زدن و خندیدن بودیم چند بار بهمان تذکر داد که حرفهایمان اصلا خنده ندارد و نباید بخندیم!🙄 بعد هم دوید جلوی دایی جان که تازه وارد شده بود و به او و همسرش چغلی کرد که: «خاله شارمین و مامانم اعصاب منو خورد کردن!»😮 البته وسط همین نق نقهایش، وقتی بهش میگفتم میخوای دوباره بیای تو کلاسامون؟ با خنده و شادی میگفت بله! بچه عادت دارد مسائل را با هم قاطی نکند!😂
- جمعه ۷ خرداد ۰۰ , ۲۳:۴۹
- ادامه مطلب