دیروز با مدیر یک دبستان دخترانه جلسه داشتم. حقیقتاً اوضاع مدارس نیمه حضوری خیلی خندهدار بود.
- دوشنبه ۲۲ آذر ۰۰ , ۲۳:۱۵
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
دیروز با مدیر یک دبستان دخترانه جلسه داشتم. حقیقتاً اوضاع مدارس نیمه حضوری خیلی خندهدار بود.
اکثر کلاسهای مهدی در واتساپ برگزار میشود. اما امروز در شاد هستند و معلم برای اولین بار دارد از گزینه میکروفن استفاده میکند و خب در اکثر تایم کلاس، میکروفن اکثر بچهها روشن است و اصلا آدم حس میکند همهشان آن وسط هستند! 🤪
۱. جلسه اول، از دانشجوهایم خواستم خودشان را معرفی کنند. بعد از آنها، خودم شروع کردم به معرفی خودم. در مورد سن و تحصیلات و رشته و شغلهایی که تجربه کردهام و کتابهایی که نوشتهام برایشان گفتم. بعد از کلاس، مامان پرسید: "واسه کی اینقدر از خودت تعریف میکردی؟"😳
1. حتی یک جلسه حضور در کلاس هم نداشته است. بارها و بارها از طریق نماینده کلاس و دوستان خودش پیغام و پسغام فرستادهام که تشریف بیاورید سر کلاس در خدمت باشیم! و اگر نیامدید عواقبش با خود شما است. بعدها شاکی نشوید.
مقدمه!:
مورد ۱ تا ۶ را قبلا (یک ماه پیش) نوشته بودم و مطمئن بودم که منتشر کردهام؛ حتی یادم هست که وقتی منتشرش کردم با خودم فکر میکردم چرا کسی واکنش نشان نمیدهد؛ الان تعجب میکنم که پیشنویس است! شما که قبلاً اینها را نخوانده بودید؟!
بقیهی موارد را امروز نوشتم...
۱. یکی از دوستانم که معلم کلاس اول دبستان است، چهارشنبهشب تماس تصویری واتساپ گرفت. وصل کردم دیدم دارد جلوی دوربین گوشی قر میدهد! 😳😅 بعد از کلی حرکات موزون در برابر چشمهای گردشدهی من، بالاخره میگوید که امروز نمرات دانشآموزانش را رد کرده و سال تحصیلیاش به پایان رسیده!
سلام.
خوشبختانه دوران درگیری با کرونا برای من و خانوادهام چندان دشوار نبود. ولی من بعد از کرونا اصلا شرایط خوبی ندارم! دو مسالهای که الان درگیرش هستم و خیلی از آدمها بعد از ابتلا به کووید تجربهاش کردهاند، افسردگی و حواسپرتی است!
چند سال پیش دانشجویی داشتم که با دیگران رفتار محترمانه و دوستانهای داشت و به نسبت سنش، بالغانه رفتار میکرد. از نظر درسی هم خوب بود. کلا در طول تحصیلش، دو سه تا درس با من داشت که در همهاش، متوسط رو به بالا بود. ولی از استادهای دیگر شنیده بودم که درسخوان نیست.
۱. با خروج آب و هوا از سرمای سخت! زمستان، درِ اتاقم از صبح تا شب باز است و خب فکر میکنم کل همسایهها بتوانند پا به پای دانشجوهایم در تک تک آزمونهای میانترم و پایانترمی که میگیرم شرکت کنند!😅 حس میکنم صدایم در کل محله میپیچد!
۱. به مسوول IT دانشگاه پیام دادم: چطور میتونم فایل ضبط شده کلاس آنلاینم رو دانلود کنم؟ جواب داده بزنید رو دانلود. 😐😐😐واقعا پاسخ هوشمندانه ای بود. کمرم رگ به رگ شد از حجم اطلاعاتی که در اختیارم گذاشت!
امروز اولین روز شروع ترم جدید است و من علیرغم تمام جلسات ترم قبل، که با این آرزو که " ان شالله جلسه/ ترم آینده روی ماهتان را زیارت کنیم" تمامشان میکردم، در رختخواب دراز کشیده ام و منتظرم دست کم پیامی از طرف نماینده کلاس دریافت کنم. اما زهی خیال باطل!
ساعت ۸ باید کلاس داشته باشم. گفته اند این ترم، علیرغم ترم گذشته که فقط ۵۰ درصد کلاسها به صورت آنلاین برگزار شد و بقیه آفلاین بود (و خاطرات آن را در اولین فرصت خواهم نوشت) باید ۱۰۰ در صد کلاسها آنلاین باشد. اما هنوز لینک ورود به کلاس آنلاین برایمان فعال نشده است.
این در حالی است که
۱. یکی از دوستانم که هیچ وقت آرمین را ندیده بود، خوابش را دیده و آرمین بهش گفته است به آبجی گلم سلام برسان. نمیدانید چه حسی پیدا کردم با شنیدن این جمله که عین جملات خودش بود! در یک لحظه خندیدم و اشک از چشمهایم سرازیر شد. هنوز هم با یادآوری این جمله دلم لبریز از خوشی میشود.
اوج گرفته ای و داری در سامانه مجازی، درس را بلند بلند برای دانشجوهایت توضیح میدهی که یک دفعه حس میکنی صدایی از اتاق کناری می آید: صدای یک هق هق فروخورده ی زنانه! میدانی مامان دارد گریه میکند و مجبوری خودت را در همان اوج نگه داری و همان طور با انگیزه تدریست را ادامه دهی و حتی از شوخی کردنت با دانشجوها کم نشود؛ در حالی که از درون داری میسوزی و همه حواست به صدای هق هق فروخورده اتاق کناری است
در شرایطی دلم روشن است که ذهنم هشدار میدهد: بی خیال! از بس اوضاع وخیم است، دلت دارد فریبت میدهد و به زور، بهت امیدواری تلقین میکند تا فرونپاشی...
+ انقد دلم یه چت طولانی با یه آدم همراه میخواد که حد نداره🤦♀️. ولی در حال حاضر، نه آدمش رو دارم نه وقتش رو 🙄
++یعنی میشه تا ۲۹ مهر، از دل این وضعیت فوق قرمز، یهو یه وضعیت باثبات سفید دربیاد و بتونیم دانشگاه رو حضوری بریم؟!
۱. دختر ۸_۹ ساله با مادرش وارد مغازه تایپ و تکثیر شدند. مادر کارنامه بچه را روی میز گذاشت و توضیح داد که بابای بچه قول داده اگر همه نمراتش خیلی خوب شد، برایش دوچرخه بگیرد ولی حالا یکی از درسها را خوب گرفته و میخواهند با فتوشاپ درستش کنند! 😐 این کار را کردند. این که بچه دوچرخه را به دست بیاورد یا نه را نمیدانم؛ ولی مطمئنم مهارت تقلب کردن، دروغ گفتن و دور زدن دیگران را به خوبی به دست آورده است!
۲. هر چه بررسی میکردم چیزی دستم نمی آمد. می دانستم علت ناسازگاریهای اخیر این بچه، باید فلان چیز باشد؛ اما هر چه میگشتم نه ردی از فلان چیز پیدا میکردم و نه هیچ دلیل دیگری به چشمم می آمد. تست نقاشی، بازی با بچه و حدود یک ساعت صحبت با پدرو مادر مرا به هیچ کجا نرساند و مانده بودم چطور بگویم یک جلسه دیگر تشریف بیاورید تا مفصلتر صحبت کنیم!!! تا این که ناگهان فکری به خاطرم رسید. یک بازی از داخل قفسه برداشتم و از پدر و مادر خواستم هر کدام جداگانه با بچه بازی کنند؛ خودم هم نشستم به تماشا. کل بازی 5 دقیقه هم طول نکشید و من در همین 5 دقیقه، چیزی را که در 80 دقیقه قبل متوجه نشده بودم کشف کردم! کشف لذت بخشی بود.
۳. در حیاط پیش دبستانی، داشتم با مدیر حرف میزدم و منتظر بودم مامانها جمع شوند تا به کلاس بروم و سخنرانی کنم. یک دفعه یک دختر کوچولو به چشمم آشنا آمد. برگشتم تا مادرش را ببینم. با پدرش آمده بود و پدرش هم به شدت به چشمم آشنا آمد. چند لحظه توی چشم هم نگاه کردیم و رفت! معلوم بود او هم یا مرا میشناسد یا به چشمش آشنا هستم. به مدیر گفتم چقدر این کوچولو و پدرش آشنا به نظر میرسند. وقتی مشخصاتی را که از آنها میدانست گفت، فهمیدم باباهه پسر همسایه سابقمان و همبازی بچگیهایم بوده است و چه حس خوبی گرفتم. اصلا انگار "همبازی بچگی" چیز مقدسی است که با قدرت جادویی اش آدم را به دوران معصومیت و بی خیالی میبرد. 🐛
۴. بروید توی لیست مخاطبان واتساپتان و پروفایل دانش آموزها و مادرهای دانش آموزها را چک کنید تا روحتان شاد شود! 🤭 یعنی همه آن عکسهای قر و فری! تابستان جای خودش را داده است به عکسهای مظلوم و معصوم بچه ها و اسم و فامیلشان. یک کلیپ بود که سه تا دختر مدرسه ای تابستان با چه تیپ و آرایشی، شاد و خندان میروند مهمانی و با شروع سال تحصیلی، همان سه تا، با فرم و مقنعه تیره مدرسه و ابروهای پاچه بزی و بدون آرایش و لقمه در دست و خواب آلود میروند مدرسه. کلیپ را فرستادم برای خواهرزاده نوجوانم و نوشتم تغییر پروفایلهایتان مرا یاد این کلیپ انداخت! حسابی شاکی بود 🤭